#آیدا_و_مرد_مغرور_پارت_56
زن عمودر سکوت کمی نگاهم کرد .از جاش بلند شد برای اولین بار دست مو گرفت .لحن صداش عوض شد.لحن مهربانی به خودش گرفت.
ـ راست می گی ساغر انگارزیادروی کردم ...بیا آیدا بشین پیشم ..
هردو نشستیم ساغر شروع به جمع کردن وسایلم شد.زن عمو باصدای آرامی که فقط خودم بشنوم گفت:
ـ ببین آیدا تو از فردا میری خونه ی مردی که ازت انتظار داره نترس چیز مهمی نیست ..یعنی امکان داره اولش درد داشته باشی واذیت بشی ولی یواش یواش برات عادی می شه حتی لذت می بری .حالام بلند شو برو وسایلتو جمع کن فردا خیلی کار داریم..
بغضم ترکید بدون درنگ خودمو انداختم بغل زنی که چندین سال با من بد رفتاری کرده بود.دلم آغوش مادرانه می خواست .زار زار گریه کردم ..
ـ من ازش می ترسم ...خیلی جدیه ...همیشه اخمو از اینکه باهاش تنها باشم می ترسم .
باورم نمی شد اونم محکم بغلم کرد زد زیر گریه ساغرم گریش گرفته بود .علی که تازه ازمدرسه آمده بود با تعجب نگاه میکرد .زن عمو با صدای آرام گفت :
ـ ترس نداره تودیگه بزرگ شدی .اونم پسر خوبی به نظر می رسه ..ببین،هنوز چیزی نشده چقدربرات وسیله خریده ..
سرمو بوسید..
ـ برودیگه وسایلتو آماده کن.
سرمو تکان دادم از جام بلند شدم باشونه ی خمیده رفتم تواتاق مشترک من وساغر وعلی .ساغرم پشت سرم وارد اتاق شد .با هق هق شروع به جمع آوری وسایلم کردم لباسهای کهنمو نمی خواستم ببرم.کتابها آلبوم عکس باباومامان چندتا از لباسهای بابا ومامان که مونس تنهاییام بود.داخل جعبه ی کوچکی گذاشتم ...
همه در سکوت شام خوردیم.حتی علی کوچولوکه همیشه شیطنت می کرد ساکت بود .امشب نگاه عمو پراز غم بود زن عمو هم چهرش گرفته بود .
romangram.com | @romangram_com