#آیدا_و_مرد_مغرور_پارت_55
جوابی ندادم ..نمی خواستم روز آخری درگیری درست بشه ..
جعبه ی طلارو دادم دستش ...یکی فکشو جمع کنه ..
ـ وااای خدا ...ای بمیری آیدا...
از حصودی داشت می ترکید ...لباس خواب گلبهی رو دستش گرفت ...
ـ به به لباس خواب وداشته باش ...آتیش پاره می خوای از همی فرداشب دیونش کنیییی؟
چه راحت هرچی دلش می خواست بارم می کرد خجالت کشیدم ..ازش گرفتم گذاشتم تو جعبه
ـ من نخریدم خودش خرید ..
چشمای زن عمو شیطون شد.
ـ وای خدا بدادت برسه با این انتخابش معلومه خیلی آتیشیه.
بلند بلند خندید .منکه تازه متوجه منظورش شدم .باترسی که تودلم بود لرزیدم ..سرمو پایین انداختم ..
ساغر که تا حالا مشغول برانداز کردن خریدها بود . با اخم به مامانش نگاه کرد .
ـ بسه دیگه مامان به جای اینکه مادرانه نصیحتش کنی ، راهو چاهو نشونش بدی تودلش خالی می کنی ...خسته نشدی از این همه بدجنسی؟دختر بی چاره داره از ترس می میره
romangram.com | @romangram_com