#آیدا_و_مرد_مغرور_پارت_53
دستامو پایین آوردم جوابی ندادم در ماشینو باز کردم ورفتم پایین ...
ـ خدا حافظ
ـ به سلامت ..فردا ساعت 6عصر آماده باش میریم عقد کنیم...
سرمو تکان دادم وبه طرف خونه رفتم .درو بستم نگاهم توی حیاط پراز برف چرخید امروز اخرین روز حضورم تو خونه ی عمو م بااینکه زن عمو خیلی باهام بد تا کرد .دلم تنگ می شه ...از حیاط گذشتم وارد خونه شدم ..چشمام از هدقه در آمد .
واااای اینا چکارمی کنند؟....زن عمو وساغر افتاده بودن به جون خریدای من ...
زن عمو که من و دید چشماشو گشاد کرد ...
ـ هاااا چرا نگا میکنی ..ورپریده ...چطور این همه خرید کردی ؟نگفتی :پسره حالا می گه چه ندید بدیده ؟
ادامه داد ..
ـ خاک تو سرت ساغر ببین پسر به این خوبیو دودستی انداختیش توبغل این دختره ی بی لیاقت ...نیگا پالتوووو.....خدا شانس بده ...
ساغرکه کنار زن عمو نشسته بود با خنده از جاش بلند شد ...بغلم کرد وگونمو محکم بوسید .
ـ مامان جان من که پشیمون نیستم ...روبه من کرد آیداجان مبارکت باشه چه چیزای قشنگی خریدی ...
ـ مرسی ...همشو آ قا آیدین انتخاب کرده اصرار داشت از هر چیزی چند تا بگیرم ...
romangram.com | @romangram_com