#آیدا_و_مرد_مغرور_پارت_51

از در زد بیرون ..سریع جعبه ی جواهراتو از تو کیفم در آورم .دنبالش دویدم ...وقتی بهش رسیدم سوار ماشین شده بود .رفتم کنار ماشین طرف خودش... بادیدنم شیشه رو پایین کشید ...نگاهم کرد .سرش وتکان داد وبدون حرف منتظر ماند.

نفس نفس می زدم ...به برفهای روی زمین خیره شدم .با صدای آرام گفتم:
ـ ببخشید امروز خیلی زحمتتون دادم .بابت خریدها ممنونم ...
جعبه ی جواهراتو گرفتم طرفش ...
ـ اینو با خودتون ببرید .
با تعجب نگام کرد
ـ چرا می دیش من ؟
نگاهم به چشمای متعجبش گره خورد .
ـ راستش ...می ترسم گم بشه ...یا ...یا ...زن عمو ازم بگیرتش .آخه قبلا طلاها ی من و مامانم و گرفت ...
ـ ابروهاش در هم گره خورد با صدای محکم گفت:
ـ غلط کرده ...بزار پیش خودت ...حالا که من هستم جرات این کارهارو نداره .

romangram.com | @romangram_com