#آیدا_و_مرد_مغرور_پارت_35

بااخم نکاش کردم ...

ـ چون ندارم ...
ص32
قبل از اون براه افتادم...کمی ایستاد بعد باقدمهای بلند بهم رسید ...
وارد پاساژ بزرگی شدیم چند طبقه داشت... از پله برقی بالا رفتیم ...عجب مغازه هایی چه لباسایی وای چه پالتویی باید خیلی توش گرم باشه .همین جوری اطرافو دیدمیزد .که جلوی مغازه ی بزرگی بزرگی ایستاد سرشو به طرف من چرخاند
ـ بیا تو
مثل بچه ای که دنبال باباش راه میره دنبالش رفتم تو..وااای اینجا کجاست .یه مغازه ی بزرگ...که خودش یه پاساژ بود ..آقای خوش پوشی جلو آمد
ـ به به آقا ی مهندس گل ...چه عجب یادی از ما کردی دادش..
ـ سلام آقای دکتر صبح بخیر..
هه..چه خودشون تحویل می گیرندآقای دکتر...آقای مهندس ..آخه این بچه مایه دارا درس می خونن؟.
ـ سلام ...جانم چیزی لازم داری ؟ در خدمتم.

romangram.com | @romangram_com