#آیدا_و_مرد_مغرور_پارت_34
ـ ببین می دونم دلت خیلی گرفته از من از عموت از زن عموت ولی دلیل
نمیشه بزازی بری اصلا جایی داری که بری ؟
حرفی برای گفتن نداشتم دستمال کاغذی داد دستم اشکامو پاک کردم .
ـ خانوم کوچولو اجازه.... حرکت کنم ..؟
از تعجب ابروهام رفت بالا ...با سر جواب دادم .
ـ اهم...
دستیو خوابوندو راه افتاد .نمی دونستم کجا میره ...از طرفیم دوست نداشتم بپرسم از کنار شیشه به بیرون خیره شدم.باران به برف تبدیل شده بود وآرام روی زمین می نشست خوبه که تو ماشین گرمه وگرنه از سرما یخ می زدم .واو انگار اینجا بالای شهره چه مغازه هایی چه خونه های بزرگی بعد از مدتی گوشی شو برداشت شماره گرفت .
ـ سلامداداش ...ای خوبیم ....نه بیرونم ...مغازه ای؟...خوبه دارم میام اونجا...فعلا...
ماشینو کنار پاساژبزرگی پارک کرد .
ـ پیاده شو..
پیاده شدن همانو از سرما لرزیدن همان متوجه لرزشم شد
ـ چرا پالتو نپوشیدی ؟
romangram.com | @romangram_com