#آیدا_و_مرد_مغرور_پارت_30

روبروم ایستاد چشماشو تو صورتم چرخوند آرام گفت:
ـ بشین کاری نداره که.
بی اختیار گفتم:
ـ نه من...من میترسم...
اخمی کردبدون توجه به من آستینمو بالا زد .
ـ بشین ترس نداره که نگاه همه خون دادن ..کسیم چیزیش نشد ...
به ناچار نشستم .سرمو کج کردم که چیزی نبینم..سرنگ که رفت تو دستم صدام بلند شد
ـآاااخ..
خانومه خنده ای کرد .
ـ چه عروس نازنازیی ..شب عروسیت چکار می کنی ؟
دیر منظورشو گرفتم ...از خجالت سرمو پایین انداختم .از جام بلند شدم .آیدین خیره به من شد .
ـ دیدی ترس نداشت .با تشکر آیدین از اتاق نمونه گیری زدیم بیرون...بااینکه خون زیادی ازم نگرفته بودن چو چند روز چیزی نخورده بودم سرم گیج رفت ..وای خدا چه حالم بد شد ...چند بار چشمامو بازو بسته کردم ولی نه دیدم داره تار میشه دنبال آیدین راه افتادم روی پله های آزمایشگاه ایستادم ...وای دیگه نمی تونم ...آیدین متوجه حالم شد ...آمد کنارم .

romangram.com | @romangram_com