#آیدا_و_مرد_مغرور_پارت_28

اخمی کردوگفت :
ـ لازم نیست شما بیاید کار ما طول می کشه خدا حافظ...
اینقدر محکم حرفشو زد که زن عمو جرات حرف زدن نداشت..وآرام به طرف در خونه رفت ..تودلم قند آب شد بلاخره یکی پیدا شد روشو کم کنه ...سوار نمی شید؟
باصدای آیدین سرمو بلند کردم ..درجلو باز کرده بود سوار شدم .هوای گرم ماشین سرمای تنمو ازبین برد کمربندشو بست ...بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
ـ کمربندتو ببند ...
بدون حرف کمربندوبستم..خودمو جمع کردم چسبیدم به شیشه....بااین همه ترسم چطور می تونم زن این غول بشم .نگا چه حیکلی داره.....خدایی ازش میترسم....
موسیقی ملایمی گوشمو نوازش داد سرمو تکه ی دادم نفهمیدم چیشدکه خوابم برد ......دستی رو شونه هام نشست ........
ص26
ـ آیدا .....آیدا خانوم ....نمی خوای پا شی...
با ترس چشمامو باز کردم ..دستامو برددم جلوی صورتم ....
ـ چیه نترس کارید ندارم که...رسیدیم بیا پایین ...
به اطر اف نگاه کردم جلوی محضر بودیم پیاده شدم بارون شدیدی می باریدبرای اینکه خیس نشم سریع رفتم تو ...بعد از محضررفتیم آزمایشگاه..تمام مدت ساکت بودیم ....فقط آقا نیم نگاهی به من می کرد ......آزمایشگاه خیلی شلوغ بود ...همه ی صندلی پر بودن به نا چار سرپا ایستادیم تا نوبتمون بشه ....نگاهم به اطراف چرخید چه زوجهای خوشحالی من بی چارو باش ....با صداش خودمو جمع کردم

romangram.com | @romangram_com