#آغوش_سرد_پارت_99


- «می ترسم ایشان در تنگنا قرار بگیرند.»

میترا گفت: «من با علی صحبت می کنم و خبرش را به تو می دهم.»

دستش را گرفتم و گفتم: «خواهش می کنم اگر قبول نکردند اصرا نکن.»

دستش را به روی دستم گذاشت و گفت: «مطمئنم که علی قبول می کند نگران نباش من شب به تو خبرش را می دهم.» بعد از رفتن آنها با خودم فکر کردم برای یک لحظه پشیمان شدم. در خودم حوصله درس خواندن را نمی دیدم. اصلاً درس خواندن من چه سودی خواهد داشت؟ من می توانم روی کمک پدر حساب کنم می توانم با آنها زندگی کنم. ولی نه این طوری سربار می شوم تا کی می توانم به این وضع ادامه بدهم مگر پدر چقدر درآمد دارد که زندگی من و نیما را هم اداره کند این طوری در تنگنا قرار می گیرد. او یک کارمند ساده است و قادر نخواهد بود تا ابد جور زندگی من را هم بکشد.

با صدای مادر به خودم آمدم نیما در آغوش او بی تابی می کرد. شیوا او را از آغوشم گرفت و سعی کرد آرامش کند ولی نیما آرام نمی گرفت و من ساکت و متفکر نشسته بودم و به صورت ناراحت نیما نگاه می کردم. یادم آمد که رضا چقدر سر به سر نیما می گذاشت. همیشه می گفت: «نیم وجبی.» نیمای من را نیم وجبی صدا می زد. سال تحویل چقدر درهم بود گویا به او الهام شده بود که حادثه ای در پیش است. شوری اشک را در دهانم حس کردم. مادر دست محبتی بر سرم کشید و گفت: «شیدا جان گریه نکن دخترم، خدا بزرگ است.» اشک هایم پشت سر هم روی گونه ام راه می کشیدند همه دنبال هم در یک خط مژگانم خیس بود چانه ام می لرزید با افسوس سرم را تکان دادم و گفتم: «مادر چرا خوشبختی من این قدر زود تمام شد؟چرا مادر؟ چرا من؟چطور بدون رضا سرکنم تمام این چند ماه زجر کشیدم شب ها تا صبح بیدار بودم. مادر ، رضا خیلی خوب بود. خیلی جوان بود حیف بود بمیرد نباید می مرد الان حتماً سردش شده حتماً از تاریکی می ترسد.حتماً دلش برای نیما تنگ شده. ای وای مادر! نیما! رضا پنج ماه است پسرش را ندیده، من را ندیده، باید بروم دیدنش، باید از دلش در بیاورم. نباید با من قهر کند من طاقت ندارم اخم های او را ببینم می دانی مادر...»

- «آرام باش شیدا، به نیما فکر کن او یادگار رضاست ببین چطور با نگرانی نگاهت می کند.» به مادر نگاه کردم صورت او هم خیس اشک بود دست مادر را گرفتم و گفتم: «مادر کمکم کن دارم میمیرم دارم نابود می شوم»

و سرم را به روی شانه اش گذاشتم و گریه کردم. مادر هم با من گریه می کرد و شیوا با چشمانی گریان سعی داشت نیما را آرام کند.

زنی بودم بیوه که شوهرش را تازه از دست داده بود. زنی که بیش از بیست و دو سال نداشت. خیلی زود بود که تنها شوم که نام بیوه را یدک بکشم. نیما در آغوشم بود و با پلاکی که رضا شب عقدمان به گردنم آویخته بود بازی می کرد و من با چشمانی گریان او و هدیه پدرش را نگاه می کردم.

صدای تلفن بلند شد بعد از دقایقی هم من خوانده شدم. نیما را به مادر دادم و با خستگی گوشی را گرفتم. میترا بود بعد از حال و احوال گفت: «شیدا جان، علی قبول کرد.»

romangram.com | @romangram_com