#آغوش_سرد_پارت_100


- «میترا جان، مطمئنی ایشان در تنگنا قرار نگرفتند؟»

- «مطمئن باش در ضمن علی می خواهد با خودت صحبت کند.»

گوشی را به علی داد. صدای آرام و موزون علی که این روزها او هم صلابت اولیه را نداشت را شنیدم که سلام کرد بعد از حال و احوال و پرسیدن حال پدر و مادر از این که او را به زحمت انداختم عذرخواهی کردم. در جوابم گفت:

- «خوشحال می شوم کمکتان کنم. میترا به من همه چیز را گفت با کمال میل حاضرم کمکتان کنم البته اگر برایتان امکان دارد تشریف بیاورید اینجا تا بیشتر صحبت کنیم.»

قبول کردم و با گفتن سلام برسانید تماس قطع شد. فردا صبح بعد از انجام کارهای روزمره ام حاضر شدم تا به منزل مادر بروم شیوا حاضر و آماده بیرون اتاقم ایستاده بود با تعجب گفتم: «تو کجا؟!»

- «من هم با تو می آیم ایرادی دارد؟»

- «نه ولی من می خواستم نیما را پیش تو بگذارم.»

مادر با نیما که در آغوشش بود کنارمان آمد و گفت: «نیما پیش من است نگران نباش.»

- «ولی مادر آمدن شیوا اصلاً ضرورتی ندارد.»

romangram.com | @romangram_com