#آغوش_سرد_پارت_101
- «این طوری خیال من راحت است.»
با ناگزیری گفتم: «هر طور میل شماست.» و نیما را بوسیدم و گفتم: «مراقبش باشید مادر.»
پدر ما را رساند و گفت: «هر وقت کارتان تمام شد تماس بگیرید تا بیایم دنبالتان.»
تشکر کردم و با شیوا از ماشین پیاده شدم کمی پشت در منتظر شدیم وجودم هنوز متلاشی بود.اگر چه ظاهرم آرام بود ولی از درون به هم ریخته بودم.
در باز شد و من روبروی خودم علی را دیدم برای یک لحظه او را با رضا اشتباه گرفتم. او هم غمگین بود دیگر علی چند ماه پیش نبود. لبخند غمگینی به روی لبانش نقش بست و گفت: «سلام»
به خودم آمدم و گفتم: «سلام، حالتان چطور است؟»
تشکر کرد و ما را به داخل دعوت کرد. همه جا ساکت بود علی با گفتن : «الان برمیگردم» ما را تنها گذاشت. حضور مادر و پدر را حس نمی کردم.چه سکوت وحشتناکی. چشمم به قفسه کتاب ها افتاد که کنارش عکسی از رضا بود. سرم گیج رفت، شقیقه هایم به شدت می سوخت. عکس رضا درون قاب به من لبخند می زد بلند شدم بی تعادل خودم را به قاب رساندم. قاب را برداشتم و نگاه کردم قطرات اشکم به روی قاب می چکید. شیوا بازویم را گرفت و گفت:
- «خواهش می کنم شیدا، آرام باش.»
چشمانم را بستم و نفسی کشیدم. شیوا قاب را از دستم گرفت و گفت: «بیا بنشین شیدا.» بی اراده نشستم سرم درد می کرد علی با سینی چای وارد شد و آن را جلوی ما به روی میز گذاشت و گفت «بفرمایید.» سرم را بلند کردم او نگاهی به من کرد و گفت: «حالتان خوب است؟»
romangram.com | @romangram_com