#آغوش_سرد_پارت_102
- «خوبم.»
آهی کشید و گفت: «مرگ رضا همه را داغان کرد آن از پدر و مادر ، آن از میترا،این هم از شما.من هم مثل شما غصه دارم ای کاش من جای او می مردم. من که چشم انتظاری ندارم.»
اشکم را پاک کردم و گفتم: «این حرف را نزنید شما هم مثل رضا برای همه عزیزید.» تبسمی کرد و گفت: «نباید شما را ناراحت می کردم. لطفاً من را ببخشید. بفرمایید.» و با این حرف بلند شد و ما را ترک کرد. سرم را پایین انداختم و به حرف های او فکر کردم.چرا فکر می کند کسی چشم انتظارش نیست.
علی برگشت و رو به ما گفت: «مادر از خواب بیدار شدند اگر مایلید ایشان را ببینید همراه من بیایید.»
به دنبال علی راه افتادیم هنوز به اتاق مادر نرسیده بودیم که چشمم به اتاق سابق رضاافتاد. پایم سست شد. دستم را به دیوار گرفتم نفسم به سختی می آمد چشمانم مرتباً سیاهی می رفت. دستگیره را فشردم ولی در باز نشد. دوباره و چند باره امتحان کردم. بی فایده بود.علی با لحنی اندوهبار گفت: «تلاش نکنید شیدا خانم، این در ماههاست که قفل است. ساکنین این خانه تحمل ندارند به این اتاق وارد شوند شما هم از آن بگذر.»
با چشمانی گریان به اتاق مادر رفتم. چشمم که به قیافه نحیف او افتاد گریه ام گرفت به سمتش رفتم و برای لحظاتی در آغوشش گریه کردم. مادر من را می بویید و با گریه می گفت: «تو بوی رضایم را می دهی. بیشتر به دیدنم بیا.» صورتم را که از اشک خیس بود پاک کردم و گفتم: «چرا نمی آیید بیرون هوای تازه برایتان خوب است.» چشمش را به پنجره دوخت و گفت: «چرا باید زنده باشم و مرگ عزیزم را ببینم.» و دوباره به گریه افتاد. علی لیوانی آب از کنار میز برداشت و گفت: «بس کن مادر، دکتر گفته نباید هیجان زده شوی برایت ضرر دارد.» بعد هم وادارش کرد تا کمی از آب بنوشد.
بعد از آرام شدن مادر علی رفت و ما را تنها گذاشت. رو به مادر گفتم: «علی آقا خیلی نگران تان است به خاطر او هم که شده مراقب خودتان باشید.»
با لبخند گفت:«اگر علی نبود که من می مردم. او شبیه رضایم است، وقتی او را می بینم یاد رضا می افتم.
پسر ناکامم را می بینم و آرام می شوم. این طفلک هم به پای ما می سوزد. به خاطر ما خانه نشین شده و از کنارمان تکان نمی خورد.»
romangram.com | @romangram_com