#آغوش_سرد_پارت_103


علی با سبد میوه برگشت و تعارفمان کرد و گفت: «چایی که نخوردید بفرمایید میوه.»

بعد از پذیرایی از ما کنار مادرش نشست. برای او میوه پوست کند و بعد آن را جلوی مادرش گذاشت و گفت: «بخور مادر برایت خوب است.»

- «علی آقا اگر کاری دارید بگویید انجام دهم اگر لباس کثیف دارید بدهید تا من بشویم.»

- «ممنونم. راضی به زحمت شما نیستم میترا زیاد به ما سر می زند و اغلب کارها را انجام می دهد شما اگر می خواهید لطف کنید مراقب خودتان باشید.»

مادر پرسید: «نیما بچه ام چطور است؟ چرا نیاوردیش؟»

- «اذیت می کرد، گذاشتم پیش مادرم.»

مادر بی حوصله تر از آن بود که چیز دیگری بپرسد.

علی که متوجه مادرش شده بود گفت: «بهتر است ما برویم تا مادر استراحت کند.» با خوشرویی قبول کرده اتاقش را ترک کردم همین که به سالن برگشتیم پدر هم از راه رسید با مهربانی پیشانی ام را بوسید و احوالم را پرسید او هم دیگر پدر سابق نبود. علی صندلی روبرویم را اشغال کرد و نشست و گفت: «من دیشب با میترا و مهران حرف زدم و با هم این برنامه را برای شما تنظیم کردیم نگاه کنید ببینید اگر مشکلی دارد برطرف کنیم.»

به برگه نگاه کردم. برای تمام روزهای هفته برنامه ریزی شده بود آن هم عصرها،مهران و میترا و علی هر سه صبح سرکار بودند. گفتم : «به این ترتیب شما خسته می شوید اصلاً وقت استراحت ندارید.»

romangram.com | @romangram_com