#آغوش_سرد_پارت_104


- «مهم نیست ما زیاد وقت نداریم و باید طی یک برنامه فشرده درسمان را تمام کنیم.»

با نگاهی به برگه گفتم: «ولی من هنوز آمادگی لازم را ندارم می ترسم زحمات شما بی جواب بماند.» برگه را از دستم گرفت و گفت: «نا امید نباشید فقط تنها مسئله، مکان تدریس است اگر شما می توانید منزل ما و اگر نه هر جا که راحتید.»

گفتم: «اگر شما تشریف بیاورید منزل پدرم بهتر است راستش نمی توانم نیما را تنها بگذارم.»

حرفم را تایید کرد. برای ساعتی در مور درس و تست و امتحان صحبت کرد. ظهر شده بود. بلند شده گفتم: «اگر اجازه بدهید ما مرخص شویم.» علی با تعجب گفت: «نهار بمانید.»

- «نه ممنونم. باید بروم نیما بی تابی می کند.» علی به اصرار ما را رساند. طبق برنامه باید تلاشم را می کردم. نباید زحمت علی و بقیه بی جواب بماند. باید تمام تلاشم را می کردم تا قبول شوم. به منزل برگشتیم نیما بیدار بود و گریه می کرد. سراسیمه خودم را به مادر رساندم و نیما را در آغوش گرفتم و سعی کردم آرامش کنم. مادر با ناراحتی گفت: «چرا این قدر دیر کردی این بچه اصلاً آرام نمی گیرد.»

- «خوب زنگ می زدید من چه می دانستم نیما گریه می کند؟»

مادر با عصبانیت گفت: «اگر این دفترچه تلفن را پیدا می کردم حتماً زنگ می زدم.» شیوا وارد اتاق شد. مادر با خشونت گفت: «چند بار باید به تو بگویم دفترچه تلفن را سرجایش بگذاری. تمام خانه را گشتم ولی دفترچه نبود. اصلاً تو به دفترچه چکار داری؟» شیوا با دلخوری گفت: «مگر من برداشتم؟ چرا هر چی تو این خانه گم می شود گردن من می افتد؟»

- «غیر از تو کی مرتباً این جا را به هم می ریزد حتماً من!»

تا شیوا آمد اعتراض کند میان حرفش پریدم و برای این که بحث مادر و دختر را خاتمه دهم گفتم: «شیوا خواهش می کنم کتاب های درسی من را از انباری بیاور. می بینی که نیما نمی گذارد خودم این کار را بکنم.»

romangram.com | @romangram_com