#آغوش_سرد_پارت_105


با دلخوری اتاق را ترک کرد. مادر هم غر غر کنان به آشپزخانه رفت و من با نیما به اتاقم برگشتم.عصر مشغول مطالعه بودم می خواستم کمی ذهنم را عادت دهم نیما آرام به خواب رفته بود مادر آهسته صدایم زد و گفت: «تلفن با تو کار دارد.»

__________________

آهسته اتاق را ترک کردم.مادر را در حال صحبت دیدم طرف آشنا بود مادر که من را دید گفت: «بیا شیدا جان آقا افشین می خواهند حالت را بپرسند.» گوشی را گرفتم صدایش می لرزید بعد از احوالپرسی گفت: «می خواستم شما را ببینم البته اگر اشکالی نداشته باشد.»

- «اتفاقی افتاده؟»

- «نه چیز مهمی نیست.»

- «خوب چرا تشریف نمی آورید منزل؟»

- «اگر ممکن است شما تشریف بیاورید بیمارستان.»

برایم سخت بود به آنجا بروم.جایی که روزهای تلخ زندگیم را در خود مدفون کرد. گفتم: «بسیار خوب، می آیم. ولی بیرون بیمارستان نمی توانم بیایم داخل امیدوارم درک کنید.»

- «البته می فهمم.من فردا ساعت ده بیرون منتظرتان هستم.»

romangram.com | @romangram_com