#آغوش_سرد_پارت_106


تمام شب به افشین و موضوعی که می خواست صحبت کند فکر می کردم. چه چیزی او را وادار کرده بود تماس بگیرد. صبح نیما را به مادر سپردم و به بیمارستان رفتم. او را منتظر دیدم. با دیدن من با لبخند از روی صندلی بلند شد و سلامم را به گرمی جواب داد.

تعارف کرد که بنشینم. هر دو نشستیم. ساکت بودم تا حرف بزند.بعد از کمی که به سکوت گذشت احوال نیما را پرسید. تشکر کردم و گفتم: «بد نیست ولی بیشتر از من که مادرش هستم به مادرم وابسته است.»

- «بچه ها همین طور هستند.محبت پدر بزرگ و مادر بزرگ ها را بیشتر می طلبند. خودمان هم همین طور بودیم.»

- «بله شما درست می گویید.»

- «رنگ و رویتان برگشته، بهتر به نظر می رسید خوشحالم که بحران روحی را پشت سر گذاشتید.»

- «تمام این مدت به شما خیلی زحمت دادم واقعاً قادر نیستم محبت تان را جبران کنم.»

- «کاری نکردم راستش یک روز آرزویم رسیدن به شما بود برای رسیدن به آرزویم تلاش خودم را کردم ولی پدرتان...»

با یادآوری گذشته دلم گرفت و با ناراحتی گفتم: «دست من نبود خودتان می دانید.»

- «همسرتان را خیلی دوست داشتید؟»

romangram.com | @romangram_com