#آغوش_سرد_پارت_107
از رفتارش تعجب می کردم این همه راه من را کشانده بود که این را بپرسد اصلاً هم مراعات من را نمی کرد.من نمی خواستم یاد گذشته بیفتم. گفتم: «بله خیلی زیاد، هنوز هم دوستش دارم با این که دیگر زنده نیست.» غم را در چهره اش خواندم آهی کشید و گفت: «ببخشید که مجبورم بی پرده حرف بزنم.»
- «راحت باشید.»
- «می دانم که شرایط مناسبی ندارید و شاید الان درست نباشد من چنین موضوعی را عنوان کنم ولی مجبورم. اگر از شما خواستگاری کنم ناراحت نمی شوید؟» از تعجب دهانم باز ماند. مردد ماندم. نمی توانستم باور کنم افشین هنوز هم سر حرفش باشد. با صدایی خسته و گرفته گفتم: «شما متوجه نیستید چه می گویید. من دیگر یک دختر مجرد نیستم.فراموش کرده اید یک بیوه ام آن هم با یک بچه.» دلم نمی خواست مستقیماً به او بگویم بعد از رضا به تنها چیزی که فکر نمی کنم ازدواج است.
- «برای من مهم نیست.»
- «ولی برای من مهم است شما شرایط خوبی دارید به خواستگاری هر دختری که بروید با افتخار قبولتان می کنند. چرا می خواهید آینده تان را با من و پسرم خراب کنید.» دیگر هیچ تمایلی به ازدواج مجدد نداشتم. زندگی با رضا تمام زوایای ذهنم را با عشق پر کرده بود ولی قادر نبودم افشین را دلخور کنم نه به دلیل علاقه ای که روزی به او داشتم بلکه به دلیل محبت هایی که طی مدت بستری بودنم به من کرده بود. نمی خواستم او را با رک گویی خود برنجانم.
- «من روزهای خوبی را با رضا گذراندم و طعم خوشبختی را چشیدم. شما هم با انتخاب درست سعی کنید این سعادت را نصیب خودتان بکنید من قادر نیستم شما را خوشبخت کنم.»
- «من تصمیم خودم را گرفتم. فکر می کنم بعد از این همه سال وقتش رسیده باشد وفای به عهد کنید.»
- «من در خودم اشتیاق زندگی مشترک را نمی بینم. من هنوز رضا را دوست دارم و نمی توانم مرد دیگری را به جای او بپذیرم.»
نگاهم کرد و گفت: «اما شما که نمی توانید تمام عمر تنها بمانید.»
romangram.com | @romangram_com