#آغوش_سرد_پارت_93


تمام وجودم می لرزید. دستانم به شدت تکان می خوردند. چشمانم سیاهی می ر فت با گریه گفتم: «هیچ کس نمی گوید شوهرم کجاست شما بگویید دکتر. بگویید او زنده است بگویید پرستارها از من حرف نمی زدند، بگویید رضای من نمرده.»

سکوت دکتر گویای حقیقت تلخ زندگیم بود.نگاهش کردم چشمان منتظرم را دید اما سکوت کرد حرفی برای گفتن نداشت که بزند. سرم را به علامت نه به طرفین تکانی دادم. سعی کردم حرف بزنم ولی زبانم بند آمده بود. سرم سنگین شده بود. پرده سیاهی روی چشمانم کشیده شد و من دیگر نفهمیدم.

__________________

نمی دانم چقدر بیهوش بودم. وقتی چشم باز کردم صدای ظریف زنی را شنیدم که با خوشحالی گفت: «به دکتر خبر بدهید به هوش آمده.»

سرم را بلند کردم سعی کردم به یاد بیاورم چه گذشته. ولی فکرم کار نمی کرد بی حوصله بودم. دکتر با دو پرستار به اتاقم آمد. یکی از آنها نگاه آشنایی داشت بالای سرم حاضر شدند.

دکتر بعد از معاینه پرسید: «سرت که درد نمی کند؟»

کمی حواسم را متمرکز کردم تا جواب دکتر را بدهم ولی زبانم یاری ام نکرد. دکتر دستوراتی به پرستار داد و رفت. در نگاه پرستار یک نوع دلسوزی بود که آرامم می کرد وقتی دید نگاهش می کنم کمی نزدیکتر آمد و گفت: «به چیزی نیاز ندارید؟» دیگر مطمئن بودم که او را قبلاً دیده ام.ولی کجا؟ نمی دانستم سعی کردم بپرسم ولی نتوانستم اشک های گرمم را روی صورتم لغزیدند. علت گریه ام را نمی دانستم. ولی عجیب دلم گرفته بود.غربت تلخی به دلم چنگ می زد. او آهسته از در خارج شد و رفت. نگاهم به در بود می دانستم اتفاقی افتاده ولی چه اتفاقی؟ چرا منتظر بودم؟ منتظر چه کسی بودم؟چرا آرام و قرار نداشتم؟ با نگرانی و بی حالی به در چشم دوختم که در باز شد و مادر وارد شد از این که او را به خاطر آوردم خوشحال شدم ولی چشمان مادر متورم و قرمز بود کمکم کرد تا بنشینم و بعد با لحن دلداری دهنده ای گفت: «گریه کن شیدا جان، گریه کن تا سبک بشوی.» می خواستم بپرسم برای چه گریه کنم ولی با زبان بسته ممکن نبود. احساس خفگی کردم دستی به دور گردنم کشیدم شاید چیزی دور گردنم بود که اذیتم می کرد ولی چیزی نبود با کمک پرستارها سرم از دستم جدا شد. مادر زیر بازویم را گرفت و کمکم کرد تا به زمین نیفتم. میان راهرو بیمارستان شیوا را دیدم. او هم لباس سیاه به تن داشت صورتش تکیده و رنگ پریده بود.او هم بازوی دیگرم را گرفت.

از بیمارستان خارج شدیم. همه چیز برایم تازگی داشت گویی از دنیای دیگری آمده بودم مثل دیوانه ها به همه خیره می شدم و تا جایی که در مسیر دیدم بود از آنها چشم برنمی داشتم. پدر را دیدم باز هم لباس سیاه! سرم گیج شد. به روی بدنم سنگینی کرد. بوی مرگ را با تمام کراهتش با تمام تعفنش حس کردم ولی هنوز باور نداشتم. در دلم امید داشتم که خواب هستم الان با تکان دست رضا بیدار می شوم و این کابوس تمام می شود. ماشین مسافت زیادی را طی کرد همه ساکت بودند. صدای گریه آرام مادر را شنیدم و نهیب پدر را که آرام باش. بی تفاوت به جاده خیره شدم به خط وسط جاده، خط سفیدی که انتهایی نداشت. بالاخره ماشین نگه داشت خسته پیاده شدم. شیوا و مادر کمکم کردند جمعیت زیادی در هم می لولیدند نگاهشان آشنا بود ولی به خاطر نمی آوردم. فقط صدای گریه و ضجه دلخراش چند زن و مرد بود که این سکوت را به نحو وحشتناکی می شکست.

حلقه باز شد همه کنار رفتند راه برای ما باز شدهمه لباس سیاه به تن داشتند علی در آغوش مهران بی حال بود و پد و مادر و میترا هم همین طور. پس رضا کجاست؟ به اخر خط رسیدم به انتهای خط وسط جاده. خط سفید خیره کننده ولی نه این یک تابوت است. جثه نیما به این تابوت نمی خورد پس نیما زنده است ولی رضا کو؟!

romangram.com | @romangram_com