#آغوش_سرد_پارت_92


صدای فریادم همه را به بخش کشانده بود. هیچ کس حرفی نمی زد فقط سعی داشتند من را به اتاقم برگردانند. آن قدر فریاد زدم که از حال رفتم و همانجا روی زمین بیهوش افتادم. وقتی چشم گشودم مادر و بیتا را دیدم با رنگ و رویی پریده و چشمانی قرمز به سختی گفتم: «مادر» و اشکم جاری شد.

- «چی شده عزیزم، چه می خواهی؟»

- «رضا کو؟»

بیتا با صدایی مرتعش و لرزان گفت: «نگران نباش شیدا،حالش خوب است.»

- «کجاست؟»

- «تو بهتر است استراحت کنی.»

- «مادر ،می دانم یک اتفاقی افتاده؟ چرا به من چیزی نمی گویید.»

بیتا صورتش خیس اشک شد. گریه بیتا عصبی ام کرد داد زدم: «چرا گریه می کنی؟ چرا نمی گویی چی سر رضا آمده؟» قطرات اشک روی گونه های مادر فرو ریختند. سعی کردند آرامم کنند. بیتا سریع بیرون رفت و من با گریه و بریده گفتم : «مادر تو را به خدا...تو را به جان شهروز قسمت می دهم بگو رضا من کجاست.»

مادر حرفی نزد در باز شد و دکتر سراپا سپید پوشی وارد شد. بیتا هم پشت سرش. با دیدن من گفت: «آرام باش دخترم چرا خودت را اذیت می کنی.»

romangram.com | @romangram_com