#آغوش_سرد_پارت_91


درد شدیدی در ناحیه سرم حس کردم. دستی بر سرم کشیده و متوجه شدم باندپیچی شده سعی کردم به خاطر بیاورم چه اتفاقی افتاده ولی هر چه فکر می کردم نمی فهمیدم با بی حالی به خواب رفتم.

وقتی چشم باز کردم پرستاری کنار تختم سرم دستم را عوض می کرد. وقتی دید نگاهش می کنم لبخندی زد و گفت: «حالتان چطور است؟»

به سختی گفتم: «خوبم. ببخشید خانم پرستار من...من اینجا چه می کنم؟» دستی به پتوی من کشید و آن را مرتب کرد و گفت: «شما تصادف کردید.» مثل برق گرفته ها از جا پریدم حالا به خاطر آوردم تصادف کردیم با وحشت و نگرانی گفتم: «شوهرم و پسرم چی؟» لبخندی زد و گفت: «پسرتان کاملاً خوب است او را تحویل خانواده تان دادیم. شوهرتان کمی صدمه دیدند ولی خوب می شوند.»

- «می خواهم او را ببینم.»

- «نه نمی شود استراحت کنید.»

با بی حالی سرم را به تخت تکیه دادم و گفتم: «دلشوره دارم تو را به خدا بگذارید شوهرم را ببینم.»

رویش را برگرداند و گفت: »نمی شود اصرار نکنید.» و سریع اتاق را ترک کرد و رفت. یاد صحنه تصادف مان افتادم. تنها کاری که کرده بودم نیما را محکم در آغوش گرفته بودم تا صدمه نبیند اما رضا کجاست؟ نکند حالش خراب است و به من نمی گویند. سرم را از دستم جدا کردم. از تخت پایین آمدم چشمانم سیاهی رفت برای چند لحظه جایی را ندیدم. سرم گیج شد کمی که به خودم مسلط شدم آرام آرام اتاق را ترک کردم از کنار اتاق ها می گذشتم. به هر اتاقی که می رسیدم داخل آن را به امید یافتن رضا نگاه می کردم. یکی از اتاق ها چند پرستار دور هم نشسته بودند و حرف می زدند برای اینکه من را نبینند کنار دیوار تکیه زدم یکی از آنها گفت: «طفلک خیلی جوان بود حیف شد.»

یکی دیگر گفت: «اگر بفهمد شوهرش مرده...»دیگری گفت «نه نباید بفهمد، دستور دکتر است.» کلمه مرد را چند بار تکرار کردم و بعد گفتم: «نه امکان ندارد رضا همین جاست توی یکی از همین اتاق ها الان پیدایش می کنم.»

از جلوی آنها گذشتم یکی از آنها من را دید و گفت: «او کجا می رود؟» بدون توجه به آنها تند تند به اتاق ها سرک می کشیدم که یک نفر بازویم را گرفت. فریادم بی اختیار بلند شد: «راحتم بگذارید ولم کنید تو را به خدا ولم کنید.»

romangram.com | @romangram_com