#آغوش_سرد_پارت_90
میترا پرسید : «چرا تا به حال نگفتی؟»
- «نمی توانستم بگویم برایم سخت بود که قبول کنم یا به زبان بیاورم شمیم من را دوست ندارد.مگر من چه ایرادی داشتم که او از من متنفر بود؟ حالا شما بعد از این همه سال از من می خواهید او را بپذیرم.»
پدر با لحن دلداری دهنده ای گفت: «متاسفم پسرم که نمی دانستم ولی تو باید ما را مطلع می کردی تا این همه سال از تو و عشق پاکت در برابر این همه اتهام به بی مهری دفاع می کردیم.»
علی در حالی که نیما را از آغوش میترا می گرفت گفت: «برای من همه چیز همان سال تمام شد خواهش می کنم دوباره شروع نکنید. اگر مایلید ازدواج کنم برایم دختری مناسب پیدا کنید. دختری که قبلاً شیفته و شیدای کسی نبوده باشد. من نمی توانم زنی را که قبلاً ازدواج کرده و بچه هم دارد به همسری بگیرم.» مادر با مهربانی گفت: «باشد علی جان. دیگر حرفش را هم نمی زنیم. اگر من می دانستم شمیم سال ها پیش به تو جواب رد داده خودم به زن عمویت می فهماندم که از تو توقع برگشتن به سمت دخترش را نداشته باشد.»
روز سیزده فروردین طبق یک سنت قدیمی به همراهی بقیه فامیل راهی دشت و طبیعت شدیم تا آخرین روز نوروز را جشن بگیریم. با اینکه صبح زود راه افتاده بودیم ولی به سختی جایی برای نشستن یافتیم. وقتی مستقر شدیم من با نیما که در آغوشم بود روی فرشی که پهن کرده بودیم نشستم، بیتا هم نشست. مردها مشغول جمع آوری چوب بودند تا آتش درست کنند. شهروز و علی و مهران و رضا و امیر مشغول آماده کردن آتش بودند و پدر خودم و پدر رضا هم به قدم زدن پرداختند. دختر بیتا که تازه راه افتاده بود مرتباً این طرف و آن طرف می رفت وشیوا مرتباً به دنبالش می دوید و او را می گرفت و می نشاند. ولی همین که از او غافل می شدیم دوباره راه می افتاد. شیوا با اعتراض گفت: «بیتا خواهش می کنم دخترت را بگیر. من نمی توانم او را نگه دارم.» با این حرف امیر که دخترش پونه را بی حد و اندازه دوست داشت به سمت شیوا رفت و پونه را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: «بده به خودم دختر نازم را می خواهد بغل خودم باشد.» و شیوا خوشحال از این کار امیر با آسودگی کنار ما نشست.آتش خوبی راه انداخته بودند هر کسی به کاری سرگرم بود. علی و رضا سیخهای آماده کباب را به روی آتش می گرفتند و شهروز و مهران گوجه ها را کباب می کردند. بیتا با تکه ای نان کباب های آماده را از سیخ جدا می کرد و درون نایلون می گذاشت. کمی با فاصله میترا محتویات آماده کباب را به دور سیخها قرار می داد و شیوا مشغول دور کردن زنبورها از میترا بود.
بوی خوش کبابی که با شعله مستقیم آتش پخته شده بود همه فضا را پر کرده بود تا غروب همه آنجا بودیم. هیچ کس از طبیعت دل نمی کند ولی یکباره هوا به هم خورد طوفان و گرد و خاک به پا شد. ترافیک سنگینی به وجود آمده بود. صدای بوق ماشین ها اعصابم را به هم ریخته بود. دل شوره پیدا کردم. نگران بودم احساس غریبی داشتم. نیما هم مرتباً گریه می کرد. او را در آغوشم آرام آرام تکان می دادم تا بخوابد. هنوز از پیچ جاده نگذشته بودیم که یک کامیون انحراف پیدا کرد و به سمت ما چرخید فریاد زدم:
- «رضا مراقب باش.»
لحظه ای گذرا نگاهم کرد در نگاهش ترس، وحشت، نگرانی و بیم موج می زد. با گفتن «لعنتی» فرمان را به سمت دیگر چرخاند ولی ما با کامیون برخورد کردیم و من دیگر چیزی نفهمیدم. سبک شده بودم احساس آرامی داشتم. صدای حرف می آمد ولی از حرف هایشان چیزی درک نمی کردم. آرام چشم گشودم نگاهی آشنا به چشمم خورد دقت کردم خودش بود،افشین در لباس پرستاری، او اینجا چه می کرد؟ سعی کردم بلند شوم ولی دستی من را به عقب برگرداند و گفت:
- «استراحت کنید.»
romangram.com | @romangram_com