#آغوش_سرد_پارت_89
نگاهش را از ماهی گرفت. به چشمانم زل زد و گفت: «از زندگیت با من راضی هستی؟» با خنده گفتم: «اگر خودت را برایم لوس نمی کنی باید بگویم آره راضی ام چطور مگر؟!» صورتش برای لحظه ای رنگ پریده می نمود با خنده ای تصنعی گفت: «همین طوری پرسیدم منظوری نداشتم.» در این لحظه سال نو تحویل شد و من در حالی که از صورت گرفته رضا دلم گرفته بود لبخندی زدم و گفتم: «سال نو مبارک. امیدوارم سال خوبی داشته باشی.»
با کشیدن آهی از سینه گفت: «تو هم همین طور.» عصر همان روز برای تبریک به پدر و مادر راهی خانه آنها شدیم. همه جا بوی بهار می داد. همه در رفت و آمد بودند، کوچکترها به دیدن بزرگترها می رفتند. وقتی به منزل پدر رسیدیم میترا را هم آنجا دیدیم. صدای بگو بخندشان همه خانه را پر کرده بود. علی هم خوشحال بود. نیما به دلیل این که اولین نوه خانواده رضا بود بین آنها خیلی طرفدار داشت به طوری که مرتباً دست به دست می شد. کنار میترا نشسته بودم و به محبت او به نیما نگاه می کردم. رضا هم کنار مهران و علی نشسته بود، مادر رضا با ظرف شیرینی به اتاق آمد. وقتی که از همه ما پذیرایی کرد کنار ما نشست و گفت: «رضا جان تو یک چیزی به برادرت بگو. ما امروز می خواهیم تکلیف این علی را روشن کنیم.» علی با گلایه گفت: «خواهش می کنم مادر، ما که قبلاً در این مورد صحبت کرده بودیم. من فکر می کردم توانستم شما را متقاعد کنم.» رضا با خنده گفت: «حالا مگر چی شده چرا صبح اول عیدی این طوری اوقات خودتان را تلخ می کنید.» علی گفت: «گوش کن رضا، ببین این ها چه توقع نامعقولی از من دارند من شمیم را نمی خواهم این راچند بار بگویم.»
پدر گفت: «آخر چرا؟ تو سال ها قبل دوستش داشتی این دختره هم دوستت داشت ولی تو با عقب کشیدنت ضربه بدی به او زدی.» علی کلافه سرش را تکانی داد و گفت: «اگر تا آخر عمرم من را در تنگنا قرار بدهید من او را به همسری نخواهم گرفت.» مادرش با افسوس گفت: «تو اصلاً می دانی چند سالت است؟ می دانی همسن و سال های تو بچه هم دارند آن وقت تو همین طور مجرد ماندی. شمیم دختر خوبی است تو را هم دوست دارد.» من مداخله کردم و گفتم: «از کجا می دانید شمیم خانم علی آقا را دوست دارند؟» مادرش خنده دلنشینی کرد و گفت: «آخر چند روز قبل تلفنی با زن عموی رضا صحبت کردم. سربسته گفت که شمیم از وقتی علی را دیده روحیه اش خیلی بهتر شده و تصمیم دارد به زندگیش سر و سامانی بدهد.»
علی با شنیدن این حرف به خنده افتاد و گفت: «دوستم دارد؟! خیلی جالب است با دست پس می زند با پا پیش می کشد جالب است!»
میترا ناراحت از خنده علی گفت: «کجای حرف مادر خنده دار بود بگو تا ما هم بخندیم.» علی که تا چند لحظه قبل می خندید ناگهان جدی شد و گفت: «به حرف مادر ساده ام می خندم چون فکر می کند شمیم من را می خواهد در حالی که او من را نمی خواهد موقعیت من را می خواهد خودم را که نمی خواهد مطمئنم.» میترا با تعجب گفت: «این حرف ها چیست علی جان؟ معلوم هست چه می گویی؟» مهران که تا به حال ساکت نشسته بود گفت: «علی شوخی می کند شما جدی نگیرید.» علی با ناراحتی رو به مهران و سپس پدر و مادر و میترا گفت: «من شوخی نمی کنم. اصلاً حوصله شوخی ندارم چه وقت شوخی کردن است. حالا که این طور است بگذارید بگویم و راحتتان کنم.
من زمانی شمیم را دوست داشتم. زمانی برای زندگی با او نقشه های زیادی در سر می پروراندم.آرزوهای زیبایی داشتم. ولی حالا دیگر نه، شمیم من را نمی خواهد خودش به من گفت که من را دوست ندارد.» پدر با تعجب گفت: «کی چنین حرفی زد؟ این تو بودی که پا پس کشیدی.» علی با تایید گفت:
- «بله این من بودم که گفتم شمیم را نمی خواهم آخر مگر چاره دیگری هم داشتم. وقتی او برمی گردد و می گوید من را دوست ندارد من چطور می توانم باز هم به ازدواج با او اصرار کنم.» از این که علی علاقه شمیم به رضا را سانسور کرد خوشحال شدم. میترا گفت: «جدی جدی خودش گفت؟»
و این بار رضا بود که سکوتش را می شکست.« بله قبل از این که علی ایران را ترک کند اول به من گفت علی را دوست ندارد و بعد هم مستقیماً به علی گفت. من هم شاهد این موضوع بودم.حق با علی است. شمیم با شرایط فعلی که دارد بهتر از علی نمی تواند پیدا کند. باید هم علی را بخواهد به نظر من اجازه بدهید علی در تصمیم گیری آزاد باشد.»
علی نگاه خسته و تشکر آمیزی به رضا کرد و گفت: «ممنونم که درکم می کنی.»
romangram.com | @romangram_com