#آغوش_سرد_پارت_88


- «نه به جان شیدا، آخر مگر این نیم وجبی چی می خورد که مرتباً خودش را خیس می کند! اصلاً شاید بیا به من هم یاد بده چطوری باید بچه را عوض کنم این طوری خیلی کمک دستت می شوم.»

با ناراحتی گفتم: «اشتباه می کنی رضا. همین یک ساعت پیش عوضش کردم.» و او با خنده گفت: «به نظر من بهتر است او را هر نیم ساعت یک بار عوض کنی شاید این طوری بهتر بتواند خودش را کنترل کند.»

با بی حالی به سمت اتاق رفتم و گفتم: «رضا بلند شو لباست را عوض کن.» آن شب از خستگی روی پا بند نبودم. همه جا کثیف و نامرتب بود مخصوصاً آشپزخانه. اما بی رمق تر از آن بودم که همان موقع به نظافت مشغول شوم به همین دلیل بعد از خواباندن نیما از خستگی بی هوش شدم. نیما سه ماهه شد و طی این سه ماه من موفق شدم دوبار دیگر شمیم را ببینم. یکبار در منزل پدر رضا که همه دعوت داشتیم و یک بار هم در منزل پدر شمیم که ما را برای اولین بار به منزل باشکوهش دعوت می کرد. رابطه من و شمیم صمیمانه تر شده بود و می شود گفت از هم صحبتی با او لذت می بردم ولی علی رفتارش با شمیم ثابت نبود. گاهی او را با مهر می نگریست و گاهی سرد و بی روح گاهی با پسر شمیم با عطوفت رفتار می کرد و گاهی مانند یک آدم بی احساس.

می توانستم بفهمم چرا نمی تواند با شمیم رفتار ثابتی را در پیش بگیرد او هنوز تردید داشت شرایط شمیم را بپذیرد. از یک طرف عشق سال های گذشته اش را می طلبید و از یک طرف قادر نبود بی مهری او را در سال های گذشته ببخشد و همین طور بچه شمیم را به عنوان پسرش در زندگی جدیدش بپذیرد.

زمزمه ها دوباره شروع شد. هر کسی سعی داشت علی را به نحوی به ازدواج با شمیم ترغیب کند. همه غیر از من و رضا چرا که ما بهتر از هر کسی می دانستیم علی تا چه حد در تصمیم گیری مشکل دارد.



پایان فصل چهارم

عید هم از راه رسید و من با وجود نیماکه هنوز چند ماه بیشتر نداشت قادر نبودم خانه تکانی کنم. گرچه رضا مرتباً همراهم بود ولی او هم قادر نبود کمک شایانی بکند. موقع سال تحویل هر دو آماده و مرتب کنار سفره هفت سین نشسته بودیم و به تیک تیک ساعت گوش می کردیم. نیما کنار سفره آرام به خواب رفته بود رضا در حالی که به ماهی سفره هفت سین خیره شده بود گفت: «شیدا می توانم یک سوال بپرسم؟»

- «البته.»

romangram.com | @romangram_com