#آغوش_سرد_پارت_87
لبخندی به لب آوردم و گفتم: «من هم همین فکر را می کنم.»
با رفتن همه خسته نیما را به رضا سپردم و روی صندلی رها شدم و گفتم: «دیگر از این بیشتر نمی توانم خسته ام رضا، نیما مال تو.»
با لبخند کنارم نشست و گفت: «می دانی شیدا، احساسم می گوید علی هیچ وقت به عشق اولش نمی رسد.»
- «چرا چنین فکری می کنی؟ الان تصمیم با علی است اگر بخواهد خیلی راحت با گفتن یک کلام به او می رسد.»
- «نه اشتباه می کنی. من علی را می شناسم. او قادر نیست حرف های آن روز شمیم در اتاقش را به فراموشی بسپارد و این می شود و این می شود جدال با خودش که راه به جایی هم نخواهد داشت.»
- «اگر چه حرف هایت را قبول دارم ولی دلم می گوید به زودی علی، شمیم را خواستگاری می کند.» سکوت رضا باعث شد نگاهش کنم با قیافه ای ناراحت و خنده دار به نیما زل زده بود گفتم:
- «چیه؟ چرا این طوری به بچه ام نگاه می کنی می ترسد.»
- «شیدا می شود بگویی من چه هیزم تری به این نیما فروختم؟ چرا خراب کاری هایش را توی بغل من انجام می دهد.» متعجب و خسته گفتم:
- «شوخی می کنی؟!»
romangram.com | @romangram_com