#آغوش_سرد_پارت_86
تنها دختر مجرد این جمع شیوا بود و بقیه همه متاهل بودند. شیوا که برخلاف من دختری تپل و سرخ و سفید بود با من خیلی فرق داشت. از لحاظ جثه از من بزرگتر می نمود. من و بیتا مرتباً از او می خواستیم که پونه و نیما را مراقبت کند. نگهداری از نیما سخت نبود چرا که او مرتباً خواب بود. ولی پونه به هیچ عنوان آرام و قرار نمی گرفت. او تازه راه رفتن را تجربه می کرد و اشتیاقش برای راهپیمایی قابل کنترل نبود. مخصوصاً که بی تسلط هم راه می رفت. شیوا خسته از دست پونه بیتا را صدا زد و گفت: «خواهش می کنم بیتا جان تو را به خدا پونه را صدا بزن من نمی توانم او را نگه دارم.» بیتا می خندید و برای این که با خیال راحت به سخنرانیش با شمیم ادامه دهد با التماس به شیوا می گفت: «الهی قربان خواهر گلم بشوم، شیوا جان یک کم دیگر هم نگهش دار الان دیگر می خوابانمش تو هم راحت می شوی.» شیوا با عصبانیت و خنده می گفت: «از سر شب تا به حال همین را می گویی ولی نه پونه خوابید نه تو او را از من گرفتی.» و با غرولند به دنبال پونه که به سمت سینی چای می رفت دوید و بیتا با خوشحالی به صحبتش با میترا و شمیم ادامه می داد.
شب خوبی بود. همه تا دیروقت دور هم بودیم و از هم صحبتی با هم لذت می بردیم. با این که بیش از چند ساعت از آشنایی ام با خانواده شمیم نگذشته بود اما شدیداً نسبت به او احساس دوستانه ای پیدا کردم و تصمیم گرفتم برای او دوست خوبی باشم. شمیم نگاهی به ساعتش کرد و گفت: «پدر بهتر است دیگر رفع زحمت کنیم.»
با حرف او علی توجهش به جمع برگشت رضا رو به عمویش گفت: «عموجان تازه نطقمان باز شده من حالا حالاها با شما حرف دارم. شمیم خانم، شما که این قدر گوشه گیر نبودید؟ نکند با ما بودن ناراحت تان می کند؟»
شمیم با گونه ای قرمز سرش را لحظه ای پایین انداخت و گفت: «اختیار دارید این چه فرمایشی است با شما بودن باعث افتخار ماست ولی ما به حد کافی اذیتتان کردیم.»
من پاسخ دادم: «من خیلی خوشحالم که به بهانه تولد نیما امشب همه دور هم جمع شدیم. من واقعاً از آشنایی با شما بسیار خوشبخت شدم.»
تعارفات ادامه پیدا کرد. هر کسی چیزی می گفت و بالاخره همه میهمان ها رفتند. آخرین گروهی که رفتند خانواده پدر رضا بودند. موقعی که آنها را بدرقه می کردیم علی آهسته گفت: «کار خوبی کردید بین دو خانواده را آشتی دادید من این را به خوش قدمی نیما جان می دانم.» خم شد و صورت نیما را بوسید. من هم لبخندی زدم و گفتم: «خوشحالم که امشب به خوبی سپری شد.» وقتی با رضا دست می داد گفت: «من به وجود تو افتخار می کنم. تو انسان لایقی هستی امیدوارم من را ببخشی من تمام این مدت در مورد تو اشتباه فکر می کردم اما حالا مطمئن شدم که این ها جز سرنوشت من بود به هر حال شب خوبی بود از هر دوی شما ممنونم.»
پدر رضا در حالی که نیما را می بوسید گفت: «چه می گویید شما؟ بلندتر حرف بزنید تا ماهم بشنویم.»
مهران با خنده گفت: «نمی شود پدر. هنوز زود است ما بفهمیم ولی به وقتش صداها بلندتر خواهد شد.» پدر و مادر رضا حرف های آهسته علی و رضا را به حساب علاقه علی به شمیم گذاشتند و هر دو خوشحال منزل ما را ترک کردند. میترا و مهران هم با خاطری آسوده از ازدواج علی و شمیم رفتند.
موقع ترک منزل مادر رضا آهسته در گوشم گفت: «امیدوارم علی از سر لج پایین بیاید و اشتباهی را که سالها پیش کرد را جبران کند شمیم دختر خوبی است و مطمئنم علی را خوشبخت می کند.»
romangram.com | @romangram_com