#آغوش_سرد_پارت_85
- «خاطرت جمع باشد مطمئن مطمئن است.»
رضا با تردید نیما را گرفت و گفت: «خداکند.» وقتی که سر سفره برگشتم اکثریت غذایشان را تمام کرده بودند به غیر از من و شمیم و علی و رضا. نیما در آغوش مادر رضا بود شمیم ، شمیم اول شب نبود کمی مهربان تر به نظر می رسید لبخندی که به لب داشت من را امیدوار کرد که بین آنها برای همان لحظات کوتاه رشته الفت و انسی بسته شده علی هم هرازگاهی با راحتی به شمیم نگاه می کرد. دیگر از نگاه کردن به او ابا نداشت و من این را به فال نیک گرفتم. بعد از شام همه با آرامش به صحبت پرداختند عمو رو به علی گفت:
- «علی جان خیال برگشتن که نداری؟»
علی با لبخند گفت: «آمدم که بمانم برای همیشه.»
عمو خوشحال گفت: «خوشحالم که می مانی. یادش بخیر آن سالها چقدر به هم نزدیک بودیم. یادت هست داداش هر هفته خانه هم بودیم وای که چه زود گذشت.» به خوبی مشخص بود که عمو از گفتن این حرف ها منظور خاصی دارد می خواست با یادآوری گذشته علی را به حرف آورد تا اگر هنوز دخترش را می خواهد شمیم را به علی بدهد ولی خبر نداشت به هم خوردن ازدواج علی و شمیم از طرف علی نبود بلکه این دخترش بود که دست رد به سینه علی زده بود.
پدر رضا گفت: « آن موقع بچه ها همه مجرد بودند از وقتی که موضوع بچه ها پیش آمد تو با ما قطع رابطه کردی. باور کن داداش من تمام این سالها به یادت بودم اما چطور می توانستم با بچه ها بیایم خانه تان وقتی که تو با ما قهر بودی.»
پدر گفت: «اختلاف همه جا هست و معمولاً این بچه ها هستند که باعث اختلاف و کدورت می شوند ولی ما بزرگترها نباید به این چیزها بها بدهیم. این دو روز دنیا ارزش ندارد، ما آن را به خودمان تلخ کنیم.» شمیم که ادامه این بحث را نمی پسندید رو به پدرش با لحنی گلایه دار گفت:
- «پدر خواهش می کنم با این حرف ها امشب را خراب نکنید. ما بعد از مدتها دور هم جمع شدیم باید قدر امشب را بدانیم.»
همه غیر از علی حرف شمیم را تایید کردند. ولی علی خودش را با میوه سرگرم کرد و وانمود کرد حرفهای شمیم را نشنیده که این عملش شمیم را متوجه و غمگین ساخت.
romangram.com | @romangram_com