#آغوش_سرد_پارت_84


نگاهی به لباس ها کردم و گفتم: «آن که رنگ شکلاتی دارد، آهان همان.» او لباس را برداشت و در را بست و در حالی که دست آرمین را در دست داشت به سمت در رفت می خواستم سایه به سایه اش بروم. تا عکس العمل او و علی را ببینم اما نمی شد. نیما را عوض کردم. لباسش را مرتب کردم و بوسیدم و گفتم: «ای بلا من از دست تو چکار کنم که مرتب این و آن را خیس می کنی. کی بزرگ می شوی عزیزم.» در این هنگام در با خوردن چند ضربه باز شد. علی را دیدم با صورتی گلگون، خنده ام گرفته بود و به سختی جلوی خودم ر ا گرفته بودم. علی با لباس رضا خیلی بیشتر از پیش برازنده شده بود. لباس خودش هم در دستش بود با تردید و دودلی گفت:

- «ببخشید شیدا خانم این لباس را چکار کنم؟»

- «بدهید تا من آبش بکشم.»

دستش را عقب کشید و گفت: «نه، اگر یک پلاستیک به من بدهید ممنون می شوم نمی خواهم شما را به زحمت بیندازم.» با خنده گفتم: «اما این پسر من بود که لباس شما را کثیف کرد خواهش می کنم اجازه بدهید.»

- «نه شیدا خانم لطفاً یک پلاستیک به من بدهید این طوری راحت ترم.»

- «بسیار خوب ولی نمی خواهید دوش بگیرید.»

خندید و گفت: «نه لازم نیست خوشبختانه زود متوجه شدم و فقط لباسم خیس شده.» با گفتن «خدا را شکر» ادامه دادم «کنار تخت نیما پلاستیک هست.» به سمت تخت رفت پلاستیک را برداشت و لباس را در آن قرار داد و گفت:

- «ممنونم.»

با رفتن او من هم در حالی که نیما در آغوشم بود به جمع ملحق شدم. نیما را به رضا دادم و گفتم: «رضا جان نیما را بگیر تا من دستهایم را بشویم.» با خنده گفت: «مطمئنی که استاندارد شده من حوصله دوش گرفتن و لباس عوض کردن ندارم شیدا.»

romangram.com | @romangram_com