#آغوش_سرد_پارت_94


جلوی تابوت نشستم. نیرویی من را به سمت تابوت می کشید. دلم به هم ریخت حال غریبی پیدا کردم. چشمانم را چند بار باز و بسته کردم همه چیز تار بود با دستانی لرزان پارچه را کنار زدم. وای خدای من!

صدای گریه مردها و زن ها به هم آمیخت آنها با گریه های مکررشان #### دلم را بیشتر می کردند. چشمم به رضا افتاد چرا اینجا؟ دستم را به موهای مرتبش کشیدم، خیس بود صورتش را نوازش دادم، سرد بود. باور نمی کردم. عشق من درون تابوت باشد. مسخ شدم.قلبم به شدت خفگی می کرد. گرد و خاک عجیبی به هوا بلند شد. منقلب شدم صورتم را به آسمان بلند کردم آفتاب به سختی می تابید. چشمم از آفتاب زده شد به رضا نگاه کردم چه راحت و بی خیال خوابیده بود. صورتش را بین دستانم گرفتم و زمزمه کردم: «بلند شو رضا، دارم خفه می شوم، بلند شو از اینجا برویم.»

مادر دستم را گرفت. نگاهش کردم.چشمانش از گریه زیاد متورم بود. رو به مادر به آرامی گفتم: «مادر ، رضا با من حرف نمی زند. با من قهر کرده به او بگو بلند شود بگو شیدا طاقت ندارد. بگو از این جا می ترسد بگو مادر تو را به خدا بگو.»

اشک های مادر به روی زمین می ریختند. دستم را به روی اشک های مادر که در خاک فرو رفته بود کشیدم. مشتم را از خاک پر کردم آن قدر دستم را فشار دادم که احساس کردم ناخن هایم دستم را خراشیدند.

شیوا و بیتا سعی کردند من را بلند کنند ولی بدنم بی حس بود. نگاهی به رضا کردم و به سختی خودم را به او رساندم. سرم را روی صورتش گذاشتم و دیگر نفهمیدم.

همه چیز تمام شد، عشق را دفن می کنند.رضا را دفن می کنند و من بی رضا نخواهم ماند. زندگی بدون رضا را نمی خواهم. در بی خیال به سر می بردم مراسم رضا برگزار می شد و من گوشه ای زانوی غم بغل می گرفتم و به گوشه ای زل می زدم. نه زبانم یاری ام می کرد نه اشکی برای تسلای خاطرم بود. مادر رضا هم کنار میترا نشسته بود و هرازگاهی صدا ضجه اش به هوا بلند می شد و بعد دوباره از حال می رفت. بیتا کنارم نشست سرم را روی دامنش گذاشتم مثل یک بچه بی پناه به آغوشش پناه بردم. دلم گرفته بود هیچ کس و هیچ چیز را نمی خواستم. فقط رضا را می خواستم. هفت روز بود که او را ندیده بودم. هفت روز بود که از فقدانش می گذشت و من هنوز باور نداشتم. عکس او درون قاب که گوشه اش رمان سیاهی زده شده بود جذبم می کرد. بلند شدم آن را برداشتم نگاهش کردم باور نمی کردم مرده باشد که این مجلس ترحیم برای او به پا شده باشد. چشمانم تار شد. می خواستم فریاد بزنم ولی قفلی که بر زبانم سنگینی می کرد این اجازه را نمی داد.عکس را روی قلبم گذاشتم چشمانم را بستم. بیتا صدایم زد و گفت: «شیدا این عکس را به من بده.» چشم گشودم بیتا و شیوا هر دو روبرویم بودند. شیوا سعی داشت عکس را از من بگیرد ولی موفق نمی شد. باز بی حال به روی زمین سقوط کردم.

مراسم هفت هم تمام شد . طی این چند روز حرف نزده بودم گریه نکرده بودم صبح تا شب گوشه ای می نشستم و به زمین خیره می شدم. تحمل دیدن هیچ کس را نداشتم حتی نیما. وقتی صدای گریه اش به گوشم می خورد گوش هایم را می گرفتم. مهر سکوتی که بر لبم بود همه را نگران می کرد هر کسی سعی داشت به گونه ای این سکوت را بشکند غافل از این که برایم مهم نبود که ساکت باشم. برای که باید حرف می زدم رضا که نبود. علی به سراغم آمد نیما را هم در بغل داشت نمی دانم چرا با دیدن علی یاد رضا می افتادم گرچه خیلی به هم شبیه بودند اما هرگز فکر نمی کردم روزی او من را یاد عشق پرپر شده ام بیندازد.

با دیدنش یاد رضا جلویم جان گرفت نفسم به سختی بالا آمد دستم را روی گلو گذاشتم اما فایده نداشت این بغض لعنتی روزها بود که گریبانم را گرفته بود. علی به سمتم آمد ولی قبل از این که نیما را به من بدهد به روی زمین افتادم.

آرام چشم گشودم افشین کنار تختم بود لبخندی مهربان زد و گفت: «سلام» جوابی نداشتم دوباره گفت: «من را به خاطر می آورید؟»

romangram.com | @romangram_com