#آغوش_سرد_پارت_9
با لبخندی به لب گفت: «راضی به نظر نمی رسید؟»
نگاهش کردم. یک لحظه تصمیم گرفتم بگویم او را نمی خواهم. ولی در عمق نگاهش چیزی بود که نتوانستم بگویم و سکوت کردم. کمی ناراحت شد شاید سکوتم را دلیل نارضایتی ام می دانست. با صدایی مرتعش شروع به صحبت کرد.از خودش گفت. از خصوصیات اخلاقی اش و توقعاتی که از همسر آینده اش دارد. اول سعی داشت رعایت ادب را بکند ولی کم کم خودمانی تر شد و لحن کلامش فریبنده تر، حرف هایش که تمام شد بلند شد و کنار پنجره رفت به حیاط خیره شد و بعد از زمانی دستش را بین موهایش فرو برد.به سمت من برگشت و گفت:
- «خوب به من بگویی نظرتان چیست؟حاضرید همسرم شوید و آیا من را لایق می دانید که بقیه عمرتان را در کنار من زندگی کنید؟»
جوابی نداشتم که بدهم. سکوتم ناراحتش می کرد این را به خوبی حس می کردم. دوباره از من پرسید:«لطفاً بگویید و راحتم کنید. اگر این بار هم جوابتان منفی باشم میروم و مطمئن باشید دیگر مزاحمتان نمی شوم.» حرفی که به زبان آوردم بی اراده بود گویی کسی آن را دیکته می کرد و من تکرار می کردم به آرامی گفتم:
- «بله حاضرم»
باور نمی کرد جوابم مثبت باشد ظاهرم نشان نمی داد که موافق باشم.خودم هم باور نمی کردم. لبش به خنده باز شد. نفس عمیقی کشید و گفت:«ممنونم، مطمئن باشید به خاطر بله ای که به من گفتید هیچ وقت پشیمان نمی شوید» نگاهم با نگاهش تلاقی کرد و من شرمگین سرم را پایین انداختم تمام صورتش خندان بود ولی من حال غریبی داشتم. ادامه داد:« تمام مدت من حرف زدم و شما ساکت بودید نمی خواهید حرفی بزنید؟»
- «من حرفی برای گفتن ندارم خانواده ام شما را تایید کردند من هم قبول دارم.»
با خوشحالی گفت:«پس برویم و این خبر خوش را به بقیه هم بدهیم.»
- «فقط یک خواهش دارم»
romangram.com | @romangram_com