#آغوش_سرد_پارت_8
سرش را بلند کرد. شربت را برداشت و در همان حال نگاهی به من کرد که خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم. قصد داشتم بعد از پذیرایی از اتاق خارج شوم که مادرش صدایم زد و گفت:
- «کجا دخترم؟چند لحظه تشریف داشته باشید.»
به مادر نگاه کردم. او با سر تایید کرد. سینی را روی میز گذاشتم و کنار بیتا نشستم تا در مسیر دید رضا نباشم او برای نگاه کردن به من باید سرش را به سمت چپ می گرداند و در شرایطی که ما داشتیم می دانستم که جلوی همه رویش نمی شود.
مادر تعارف کرد که شربت هایشان را بنوشند. سکوت سنگینی به وجود آمده بود. آهسته به رضا نگاه کردم به زمین خیره شده بود و با دستمالی که در دست داشت مرتباً عرق های روی پیشانی اش را پاک می کرد. صحبت ها کم کم شروع شد در مورد مهریه، تاریخ عقد و عروسی و مسائل دیگر صحبت می کردند. آنها حتی جواب من را نپرسیده بودند.پدر رو به رضا گفت:«رضا جان چرا ساکتی؟حرفی بزن» او سرش را بلند کرد. نگاه کوتاهی به من کرد و گفت:«نمی دانم چه بگویم» پدرش گفت:«راستش حاج آقا سالاری ما هنوز جواب شیدا خانم را نمی دانیم اگر اجازه بدهید عروس خانم نظرشان را بگویند.»
خون به صورتم دوید. همه به من چشم دوختند. بیتا با خنده گفت:« بهتر است اول اجازه بدهیم با هم صحبت کنند» پدر رضا لبخندی به لب آورد و گفت:« نظر رضای من که مثبت است خودتان بهتر می دانید ما بار دوم است که به خواستگاری شیدا خانم می آییم ولی حرف شما در مورد شیدا خانم صحیح است تا هر وقت که امر بفرمایید منتظر می مانیم تا ایشان فکر کنند.»
پدر موافقت خود را برای صحبت من و رضا با گفتن:«بیتا ، آقا رضا را به اتاق دیگر راهنمایی کن» اعلام کرد بیتا بلند شد و گفت:« بفرمایید، خواهش می کنم» به من هم اشاره کرد. با ترس ایستادم همراه هم به اتاق دیگری رفتیم. او نشست و من هم طرف دیگر میز نشستم هر دو ساکت بودیم. رضا این سکوت را شکست و گفت:«نمی خواهید از من چیزی بپرسید؟»
- «نه»
- «چرا؟!»
- «اگر لازم بدانید خودتان می گویید.»
romangram.com | @romangram_com