#آغوش_سرد_پارت_7
- «آره»
او را روی زمین گذاشتم و یک شیرینی هم به دستش دادم و گفتم:« این هم شیرینی» با خوشحالی کودکانه ای با یک شیرینی راضی شد و من را ترک کرد. دستم را زیر چانه ام گذاشتم و در رویا و خیال غرق شدم. ای کاش امشب به جای رضا افشین می آمد ای کاش این همه بریز و بپاش برای خاطر او بود این همه عزت و احترام، این تشکیلات و تکریمات برای او بود ولی افسوس. بیتا به شانه ام زد و گفت:
- «کجایی دختر؟»
به خودم آمدم. او شاد و خندان به سمت سینی رفت و با آرامش و سلیقه و دقت لیوان های شربت را پر می کرد و من با غصه او را نگاه می کردم. لحظاتی گذشت بیتا درون لیوان های شربت تکه های کوچکی از یخ می انداخت و درون هر لیوانی هم قاشقی می گذاشت.
وقتی کارش تمام شد به من نگاه کرد و گفت :
- «شیدا چرا رنگت پریده دختر؟ زود باش یک آبی به صورتت بزن» به اصرا بیتا صورتم را شستم.
دوباره سینی را به دستم داد و گفت:«لبخند بزن» سعی کردم ولی نمی شد. سینی را گرفتم و با دستهایی لرزان به سمت سالن رفتم. با صدای سلام من همه به من چشم دوختند.
نگاه رضا را برای یک لحظه به خودم حس کردم پدر و مادرش با مهربانی و لبخند شربت هایشان را برداشتند و تشکر کردند. خواهرش هم همین طور. او کنار شوهرش نشسته بود.
شوهرش مرد خوبی به نظر می رسید. رفتن به سمت رضا برایم سخت تر بود.وقتی جلوی او خم شدم بوی ملایم و لطیفی به مشامم رسید. به زحمت توانستم بگویم:«بفرمایید»
romangram.com | @romangram_com