#آغوش_سرد_پارت_6
با آمدن امیر و بیتا و آرش جمعمان کامل شد و صحبتهایشان هم گل کرد. حوصله هیچ کاری را نداشتم. دلشوره داشتم به همین دلیل به اتاقم برگشتم. بیتا هم پشت سرم آمد و گفت:
- «باز که ماتم گرفته ای؟»
نگاهش کردم و گفتم: «توقع داری چکار کنم؟»
- «لازم نیست کاری بکنی فقط کمی لبخند بزن. در ضمن بهتر است کم کم خودت را آماده کنی» خودش بلند شد و در کمدم را باز کرد و از بین لباس ها یکی را با دقت و وسواس جدا کرد و گفت:« این خوب است. رنگش هم خیلی به تو می آید.» لباس را به روی دستش انداخت و کنارم نشست و گفت : « خواهش می کنم شیدا، اخمهایت را باز کن.رضا پسر خوبی است. ظاهر و قیافه خوب، خانواده اصیل، شغل خوب، تحصیلات خوب دیگر چه می خواهی؟ »
خودم هم نمی دانستم ولی این را می دانستم که هنوز منتظر افشین بودم. بیتا لباس را روی زانویم گذاشت و گفت: «سریع بپوش و بیا پیش بقیه» بعد از رفتن او آهی کشیدم و با بی میلی لباس انتخابی را پوشیدم و از اتاق خارج شدم. همه جا تمیز و مرتب و روی میز آشپزخانه همه چیز آماده بود. ظرف شیرینی، سینی آماده لیوان های شربت همه با سلیقه خاصی آماده شده بود که فهمیدم سلیقه بیتاست. در فکر بودم که آرش به سراغم آمد و گفت:
- «خاله جون غصه می خوری؟»
نگاهش کردم. صورتش چون عروسک بود. موهایش خرمایی و چشمانش عسلی بود. او را روی صندلی نشاندم و گفتم:« نه عزیز دلم، چرا غصه بخورم؟»
- «پس چرا اینجا نشستی؟»
- «همین طوری، شیرینی می خوری؟»
romangram.com | @romangram_com