#آغوش_سرد_پارت_5
- «برای امشب یادآوری کردی که زودتر بیایند؟»
با غیظ گفتم: «نه. لازم نبود.چون خودش می دانست.»
وقتی سوالات مادر تمام شد به اتاقم برگشتم. روی تختم نشستم تا کمی آرام بشوم.ولی مگر می شد! تا ظهر در اتاقم زندانی بودم فکرم به درستی کار نمی کرد. ظهر برای خوردن ناهار اتاقم را ترک کردم. پدر آمده بود. سرش به خواندن روزنامه گرم بود. شیوا در آشپزخانه بود و مادر هنوز در تکاپو بود. آهسته سلام کردم، پدر سرش را از روی روزنامه بلند کرد و با لبخند جوابم را داد. به آشپزخانه رفتم شیوا با دیدن من گفت: «سلام عروس خانم، چطوری؟ امشب داماد با دلی شیدا ، سراغ شیدا می آید.»
نگاه غضبناکی به او کردم و گفتم: «لطفاً خفه»
به سالن برگشتم و به تماشای تلویزیون نشستم. نیم ساعتی گذشت و شهروز هم از راه رسید. شهروز تنها کسی بود که ازدواج را برایم زود می دانست.ولی حرف او هم خریداری نداشت. پدر ، مادر را صدا زد و گفت: «این هم قند عسلت حالا به ما نهار می دهی یا نه؟»
مادر با خوشحالی که می دانستم به خاطر امشب است گفت:«البته. سرمیز تا من غذا را بکشم.»
مادر به آشپزخانه رفت و به دنبال او پدر هم رفت. شهروز وقتی از اتاقش خارج شد هنوز مشغول بستن دکمه های لباسش بود. نگاهم کرد و گفت:
- «مگر تو نهار نمی خوری؟»
با کشیدن آهی بلند شدم و گفتم:«چرا» و همراه او به آشپزخانه رفتم.مادر غذا را کشیده بود. همه در سکوت مشغول خوردن شدیم. تنها صدایی که این سکوت را می شکست صدای خوردن قاشق به بشقاب ها بود. سکوتی که بوجود آمده بود برایم خوشایند نبود. بعد از نهار در جمع آوری میز به شیوا کمک کردم و بعد به اتاقم برگشتم. خواب نمیروزی به سراغم آمد و من با اشتیاق تسلیمش شدم. عصر با سر و صدای بیرون اتاقم از خواب بیدار و به جمع ملحق شدم. همه در منزل مانده بودند چرا که شب رضا با خانواده اش می آمد.
romangram.com | @romangram_com