#آغوش_سرد_پارت_4
بیتا تا حیاط همراهی ام کرد و گفت:
- «شیدا جان به خدا به خاطر خودت می گویم ما همه خوشبختی تو را می خواهیم باور کن.» نگاهم با نگاهش در آمیخت. سعی کردم به رویش لبخند بزنم اما به جای آن اشکم جاری شد. سرم را پایین انداختم و بغضم را فرو دادم. اشک هایم قطره قطره به روی گونه هایم سر خوردند. بیتا با تعجب گفت:« شیدا داری گریه می کنی؟» آرش به سمتم دوید دامنم را گرفت و گفت:
- «خاله جون بابایی دعوایت کرده؟»
با پشت دست اشکم را پاک کردم و گفتم:« نه عزیزم یک چیزی رفت به چشمم» بیتا دستم را گرفت و گفت: « شیدا بیا بنشین تا آرامتر بشوی، بعد برو» با لبخند تلخی گفتم:« نه حالم خوب است باید بروم. مادر نگران می شود.» از او و آرش خداحافظی کردم و با روحی خسته و آشفته بدون این که به نتیجه ای که می خواهم برسم به منزل خودمان برگشتم. شاید بیتا راست می گفت اما من افشین را بیشتر می خواستم. روزی که افشین با خانواده اش به خواستگاریم آمدند را هرگز فراموش نمی کنم. دانشجو بود و بیکار. پدر قبول نکرد. به نظر پدر نمی شد با یک دانشجوی بیکار زندگی کرد. پدر دنبال داماد پولدار بود و رضا تمام خصوصیات لازم را داشت. اما افشین فقط یک محصل بود. برخلاف رضا و امیر.
به خانه که رسیدم ماد را در حیاط دیدم که حیاط را می شست. سلامی کردم و یک راست به اتاقم رفتم و مشغول عوض کردن لباسم بودم که مادر صدایم زد و گفت:
- «کجا رفته بودی؟»
در اتاق را باز کردم و گفتم: « نوشته بودم که رفتم منزل بیتا» مادر که می دانست برای چه رفته ام خودش را بی تفاوت و بی خبر نشان داد و گفت:
- «حالش خوب بود؟ آرش بچه ام چطور، او حالش خوب بود؟»
- «بله خوب بودند.»
romangram.com | @romangram_com