#آغوش_سرد_پارت_3
خسته گفتم:« تو را به خدا بس کن بیتا.من آمدم تا تو کمکم کنی. خواهش می کنم بیتا به پدر بگو قرار امشب را به هم بزند. من رضا را نمی خواهم. آخر چرا باید او را امشب ببینم؟»
بیتا که از چشمانش هم عصبانیت و هم تعجب بیداد می کرد با ناراحتی گفت:
- «تو چرا اینطوری می کنی شیدا؟چرا همه را به بازی گرفته ای؟ اگر فکر می کنی با این لج و لجبازی هایت پدر و مادر را متقاعد می کنی تا افشین را بپذیرند اشتباه می کنی»
- «مگر افشین چه ایرادی دارد؟»
با کشیدن آهی گفت:« بیا بریوم تو اینجا نمی شود حرف زد.» آرش را از آغوشم گرفت و گفت:«بیا پایین پسرم، تو بزرگ شدی خاله جون خسته می شود تو را بغل کند» همین که آرش را به زمین گذاشت او سریع به سمت تابش رفت و من همراه بیتا به اتاق وراد شدم و با ناراحتی نشستم او هم کنارم نشست و گفت:
- «عاقل باش شیدا. افشین یک دانشجو است. آن هم بی کار، پدر هم که به این مورد خیلی حساسیت دارد. در ضمن فراموش نکن تو تا به حال به بهانه های مختلف خواستگارانت را رد کرده ای. اما این بار قضیه فرق دارد. همه رضا را قبول دارند. بهتر است کمی منطقی باشی. فکر افشین را از سرت بیرون کن. رضا از هر نظر بر او برتری دارد.»
نمی دانستم چه بگویم. حرف هایش حقیقت داشت خودم هم می دانستم. رضا از افشین بهتر است اما نمی دانم چرا نمی خواستم قبول کنم. بیتا که سکوتم را دید آن را به حساب متقاعد شدنم گذاشت و بعد با لحن گرمی گفت:
- «امشب خانواده رضا و خود او به منزل شما می آیند. بهتر است به جای افکار بیهوده به این فکر کنی که به رضا چه بگویی»
با دلخوری بلند شدم. کیفم را به روی شانه ام انداختم و گفتم:«خداحافظ»
romangram.com | @romangram_com