#آغوش_سرد_پارت_2
سرم را نزدیک اف اف بردم و گفتم:
- «آرش جان منم خاله، باز کن»
با لحن شیرین بچه گانه اش گفت:«آخ جون خاله شیداست» و در را برایم باز کرد. وارد حیاط شدم او را دیدم که دوان دوان به سمتم می آمد وقتی به من رسید خودش را در آغوشم انداخت. او را بغل کردم و گفتم:«چطوری بلا؟»
با خنده گفت :
- «سلام خاله جون»
صورتش را بوسیدم و گفتم:« سلام عزیز دلم حالت خوبه؟»
به جای جواب حرفم گفت:
- «برایم چی آوردی؟»
لپش را کشیدم و گفتم:« همان چیزی که دوست داری« و از درون کیفم بسته شکلات را در آوردم و به دستش دادم. در این هنگام بیتا را در آستانه در دیدم که با تعجب نگاهم می کند. با آرش که در آغوشم بود به سمتش رفتم. به او که رسیدم سلام کردم. با تعجب گفت: «تو اینجا چه می کنی شیدا؟! امشب برایت خواستگار می آید آن وقت تو راه افتاده ای آمدی اینجا!»
romangram.com | @romangram_com