#آغوش_سرد_پارت_10


به صورتم زل زد و گفت:«بفرمایید، گوش می کنم»

با من و من گفتم:«راستش من هنوز آمادگی یک زندگی مشترک را ندارم می خواهم برای شروع زندگی مان عجله نکنیم.» با خنده گفت:

- «موافقم، پیشنهاد خوبی است»

همراه او به جمع برگشتم. بیتا با نگرانی به من نگاه کرد. وقتی نتوانست از صورت من چیزی بخواند به رضا نگاه کرد لبخند روی لب رضا این اطمینان را به او و بقیه داد که من قبول کردم. بیتا با خوشحالی صورتم را بوسید و تبریک گفت.حس غریبی پیدا کردم. یکباره دلم گرفت ترس از آینده، از همسر رضا شدن، از اشتباه، از شکست در زندگی، احساس کردم نباید به رضا بله می گفتم. شاید بهتر بود کمی دیگر هم فکر می کردم، نکند اشتباه کرده باشم. نکند رضا آنی نباشد که من می خواهم که اگر انتخابم اشتباه باشد بهای سنگینی را برای آن خواهم پرداخت. تحمل جمع برایم طاقت فرسا شد. احساس خفقان کردم حالم بد شده بود بلند شدم و با گفتن:«با اجازه» سالن را ترک کردم و به حیاط رفتم احتیاج به هوای تازه داشتم کنار حوض نشستم و با آب درون آن بازی کردم تصویر ماه درون حوض افتاده بود و صحنه ای رویایی و زیبا را به وجود آورده بود درمانده و مستاصل به آنچه بین ما گذشت فکر می کردم. چرا قبول کردم! چرا نگفتم افشین را می خواهم؟چطور توانستم به او بله بگویم؟ منی که تا ساعتی پیش با بیتا التماس می کردم کمکم کند حالا خودم خلاف آن را انجام می دادم. صدای پای کسی را حس کردم سرم را به سمت صدا چرخاندم و آرش را دیدم که به سمتم می آید وقتی به من رسید گفت:

- «خاله شیدا»

دستم را از آب درآوردم و چند بار تکان دادم و بعد او را در آغوش گرفتم و بوسیدم و گفتم:«چه می خواهی آرش جان؟»

- «می خوایه عروسی کنی؟»

از سادگی بیانش خنده ام گرفت و گفتم: «از کجا فهمیدی ناقلا؟»

نگاه با نمکش را به چشمانم دوخت و گفت: «مامانی ام گفته»

romangram.com | @romangram_com