#آغوش_سرد_پارت_82
در این هنگام نیما در اثر دست به دست شدن بیدار شد و شروع به گریه کرد عمو به چهره اش دقیق شد و بعد به من و رضا نگاهی کرد و گفت: «چشمانش شبیه شیدا خانم است ولی بقیه ترکیب صورتش به رضا رفته.»
شب خوبی بود همه دور هم بودیم و از کنار هم بودن لذت می بردیم. موقعی که برای انداختن سفره بلند شدم شمیم و میترا هم به کمک آمدند. بیتا و شیوا هم بودند. شمیم کم کم داشت با جمع انس می گرفت و از آن حالت بی تفاوتی بیرون می آمد. هنگامی که شمیم را دعوت به نشستن کردم متوجه نگاه علی شدم که نگاه عمیقی به سر تا پای شمیم انداخت و خیلی زود نگاهش را برگرفت. نگاهش به من ثابت کرد که او هنوز شمیم را فراموش نکرده ولی موقعیت شمیم او را در تنگنا قرار می دهد تا نتواند تصمیم درستی بگیرد. وقتی سفره چیده شد همه دور آن قرار گرفتیم. علی کنار رضا نشسته بود و من کنار بیتا، دختر بیتا،پونه بی اندازه زیبا و خواستنی بود. او که حدود یک سال داشت در آن جمع طرفداران زیادی پیدا کرده بود. نیما در آغوش علی بود و علی به جای این که مثل بقیه برای خودش غذا بکشد نیما را بغل کرده بود و او را با مهر می نگریست.
مهران با خنده از آن طرف سفره علی را صدا کرد و گفت: «علی جان تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی برد؟!»
با حرف او همه نگاه ها متوجه علی شد. علی ناراحت از حرف مهران با دلخوری که به خوبی مشخص بود گفت: «مهران جان من هنوز دختر مورد علاقه ام را پیدا نکرده ام ولی تو که به مراد دلت رسیده ای چرا؟»
مهران که هنوز می خندید گفت: «خوب ما وقتش را نمی کنیم. من و میترا هر دو سرکاریم اگر تو قول بدهی بچه مارا نگه داری ما هم به تو قول می دهیم به زودی بچه دار شویم.»
علی پوزخندی زد و گفت: «من دوره دایه بودن و پرستاری را نگذرانده ام ولی اگر تو بخواهی به خاطر تو و میترا حاضرم این کار را بکنم.»
شمیم نگاهی به مهران و بعد هم به علی انداخت. می خواستم نیما را از علی بگیرم ولی ترسیدم برنجد به همین دلیل گذاشتم تا خودش خسته شود و نیما را به من یا رضا برگرداند. مشغول تعارف به میهمان ها بودم که پسر شمیم لباسش را کثیف کرد و باعث ناراحتی شمیم شد. متوجه او بودم که آهسته به گونه ای که دیگران نفهمند پسرش را سرزنش می کند و طفلک پسرش سرش را به زیر انداخته بود و چیزی نمی گفت.
شمیم عذرخواهی کرد و در حالی که دست پسرش را در دست داشت به اتاق نیما رفت. می دانستم رفتارش با آرمین نادرست است ولی جرات گفتن این حرف را نداشتم. رضا گفت: «شیدا جان برو ببین شمیم خانم چیزی نمی خواهند. بلند شدم و به اتاق نیما رفتم. داشت لباس آرمین را عوض می کرد و در همان حال می گفت: «چند بار بگویم موقع غذا خوردن مراقب لباست باش. چرا حرف گوش نمی کنی. دیگر دوستت ندارم فهمیدی.» تک سرفه ای کردم و وارد شدم و گفتم: «مشکلی پیش آمده؟» خنده تصنعی کرد و گفت: «نه بچه است نمی فهمد لباسش را کثیف کرده.»
- «مهم نیست بگذارید راحت باشد. آرش با این که از آرمین بزرگتر است باز هم لباس هایش را کثیف می کند. آرمین جان که خیلی هم از آرش ما کوچکتر است.»
romangram.com | @romangram_com