#آغوش_سرد_پارت_81


علی دستش را خسته بلند کرد و گفت: «از شما توقع نداشتم شیدا خانم، چرا این کار را کردید؟» با تعجب گفتم: «کدام کار؟»

- «چطور فکر کردید با راه انداختن این مهمانی و دعوت عمو می توانید من را به گذشته برگردانید؟»

- «من چنین فکری نکردم فقط می خواستم به این کدورت پایان بدهم باور کنید.»

- «بسیار خوب باور می کنم اما قول بدهید از این بیشتر پیش نروید عشق شمیم برایم همان سال رنگ باخت من گذشته از دست رفته ام را فراموش کرده ام و نمی خواهم به آن روزها برگردم متوجه شدید؟» رضا جای من گفت: «خیلی خوب علی هر چه تو بگویی خواهش می کنم اخمهایت را باز کن.» علی لبخندی تلخ به لب آورد و گفت: «من قصد ازدواج ندارم اگر هم روزی تصمیمم عوض شد مطمئن باشید سراغ دختری می روم که دوستم داشته باشد و قبلاً از من اظهار تنفر نکرده باشد من برای شمیم همان علی هستم عزیزتر که نشدم ، شدم؟!

اگر برای من کوچکترین ارزشی قایلید هرگز به فکر ازدواج من و شمیم نیفتید. روزی که او را می خواستم او یک دختر مجرد و تنها بود و من ناخواسته عاشقش شدم ولی حالا او یک بیوه مطلقه است آن هم با یک بچه. بچه مردی که هنوز هم می تواند به عنوان شوهر سابق او در زندگیش رخنه کند. نه شیدا خانم نه. نمی توانم، نمی خواهم. نمی خواهم اسم شمیم را برای بار دیگر در زندگیم بیاورم. او سال ها پیش با دروغی که برای رهایی خود گفت بین من و رضا را برای چند سالی به هم زد، من را آواره کشور غریب کرد نگویید که حق ندارم. من می خواستمش خیلی زیاد. کابوس جدایی از او نابودم کرد و حالا که از او فاصله گرفتم نمی خواهم به سمت او برگردم باعث نشوید دوباره کابوس گذشته به سراغم بیاید. بگذارید برای هم دخترعمو، پسرعمو بمانیم من نمی توانم بچه مرد دیگری را به عنوان پسرم بپذیرم. واقعاً نمی توانم هرگز.»

حرف هایش را قبول داشتم. از دست خودم عصبانی بودم. به جای این که فکر علی باشم فکر شمیم بودم. بله حق با علی بود. اگر کمی فکر کرده بودم به خودم اجازه نمی دادم علی برای بار دوم خرد شود.

با شرمندگی گفتم: «من را ببخشید علی آقا قصدم ترحم و یا چیز دیگری نبود فقط می خواستم برای شما کاری کرده باشم. امیدوارم فراموش کنید برنامه امشب راهم به پای آشتی کل خانواده بگذارید.» رضا هم در تایید حرف من گفت: «من هم متاسفم علی جان باید می فهمیدم.» علی از اینکه ما اظهار ندامت کردیم شرمگینانه گفت: «اگر با شما بد صحبت کردم من را ببخشید. متاسفانه وقتی عصبانی می شوم نمی توانم خودم را کنترل کنم.» رضا خندید و گفت: «همه اش شد عذرخواهی تمامش کنید برویم.» من نیما را بغل کردم و گفتم: «بهتر است تا صدایشان در نیامده این نیم وجبی را ببرم.» و همراه رضا و علی اتاق را ترک کردم. با ورود من عمو با صدای بلند گفت: «به به قدمش مبارک باشد. عجب پسر زشتی تو را به خدا نگاهش کنید.» نیما را از بغلم گرفت و رو به پدر رضا گفت: «داداش باور کن خیلی شبیه بچگی رضاست این طور نیست.»

علی که کمی روحیه اش را به دست آورده بود با صدای بلند خندید و گفت: «عموجان کم لطفی نفرمایید. نیما به مراتب از بچگی رضا قشنگ تر است.» با حرف علی همه به خنده افتادند. رضا با گلایه گفت: «ممنونم از هر دوی شما ممنونم که این قدر به من محبت دارید عموجان من کجا شبیه این نیما بودم؟ علی آقا دست شما هم درد نکند باز این نیما از من قشنگ تر است باشد به هم می رسیم.»

شمیم فقط به لبخندی اکتفا کرد ولی عمو و زن عمو همراه بقیه جمع با صدای بلند می خندیدند من در حین خنده گفتم: «علی آقا من عکس بچگی رضا را دیدم رضا از نیما قشنگ تر است. نیما هم زشت نیست وقتی چشمانش را باز می کند کلی فرق می کند.»

romangram.com | @romangram_com