#آغوش_سرد_پارت_80
بعد از پذیرایی از همه به رسم ادب کنار میترا و شمیم نشستم. رو به شمیم گفتم: «خوشحالمان کردید تشریف آوردید.»
- «ممنونم باعث زحمت شدیم.»
- «خواهش می کنم.» رو به پسرش گفتم: «اسمت چیست آقا کوچولو؟»
او خودش را پشت سر مادرش مخفی کرد میترا خندید و گفت: «خجالت می کشد.» شمیم او را از خودش دور کرد و گفت : «آرمین خودت را به من نچسبان.» آرمین با سماجت خودش را به مادرش چسباند شمیم با عصبانیت گفت: «مگر با تو نیستم این قدر به من نچسب.» و با خشونت او را از خودش راند.از این رفتار شمیم وا رفتم او با آرمین مثل دشمن جانش رفتار می کرد. با تردید گفتم: «آرمین جان برو با آرش بازی کن.» و آرش را صدا زدم و گفتم: «بیا خاله.» آرش که از کنار خواهر کوچولو و نازش تکان نمی خورد با شنیدن صدای من به سمتم دوید دستش را گرفتم و گفتم: «آرش جان بیا آرمین را ببر با هم بازی کنید.» آرش دستش را به سمت آرمین دراز کرد و گفت:
- «بیا برویم.»
آرمین با ترس بلند شد و رفت. می خواستم به شمیم بگویم رفتارش را با آرمین درست کند اما ترسیدم دلخور شود. با رفتن آرمین و آرش بیتا گفت: «خدا خیرت بدهد شیدا، آرش داشت بچه ام را با این بوسه های مکررش می کشت.»
تا آمدم چیزی بگویم عموی رضا گفت: «شیدا خانم پس این نوه برادر من کجاست او را نمی بینم؟» بلند شدم و رو به عموی رضا گفتم : «الان می آورم خدمتتان» و به سمت اتاق نیما به راه افتادم.
__________________
تاخیر زیاد علی و رضا نشان می داد که آنها با هم بحث می کنند. در را که باز کردم هر دو ساکت شدند کنارشان رفتم و گفتم: «مشکلی پیش آمده؟»
romangram.com | @romangram_com