#آغوش_سرد_پارت_79


-«دیدی علی چطوری آبروریزی کرد؟»

- «خواهش می کنم رضا! کمی منصف باش. اگر تو هم جای او بودی همین کار را می کردی.» کمی فکر کرد و گفت:

- «راست می گویی. بار اول که به خواستگاریم جواب رد دادی نمی دانی چه حالی شدم. حق با توست. علی شرایط خوبی ندارد.»

خندیدم و گفتم: «رضا جان تا من چای می برم تو هم یک سر به نیما بزن از بچه ام فراموش کردم.» خندیدو گفت: «بمیرم برای این نیما که اینطوری قلب و روح تو را تسخیر کرده ما هم که دیگر هیچ.»

- «رضا او بچه ماست قلب تو را تسخیر نکرده؟»

شانه اش را بالا انداخت و گفت: «نه به اندازه ای که تو تسخیر کردی.»

- «عجب حرف هایی! خوب آقا رضا من کی گفتم که نیما را از تو بیشتر می خواهم؟ نیما عزیز کرده من هست ولی نه به اندازه تو. نیما وقتی بزرگ شد ازدواج می کند و می رود همان طوری که ما پدر و مادرمان را ترک کردیم ولی من و تو برای هم می مانیم. پس بهتر است قدر هم را بدانیم.»

خنیدید و گفت: «شوخی کردم شیدا باور کن من نیما را نه بیشتر از تو اما به قدر تو می خواهم. او بوی تو را می دهد و من خوشحالم که حرف، حرف تو شد. امیدوارم همیشه برای هم لیلی و مجنون بمانیم.» با اطمینان گفتم: «می مانیم مطمئنم که می مانیم.» با هم از آشپزخانه خارج شدیم. میترا نشسته بود و علی کنار مهران و تقریباً دور از بقیه نشسته بود. همین که رضا به اتاق نیما رفت علی هم به دنیالش رفت شمیم زیر چشمی نگاهی به علی کرد و زود نگاهش را برگرفت و به زمین خیره شد.

وقتی به عموی رضا چای تعارف می کردم با مهربانی گفت: «واقعاً به تو تبریک می گویم داداش عروس خوبی نصیبت شده.» و پدر با لبخندی بر لب و تکان سر حرف او را تایید کرد.

romangram.com | @romangram_com