#آغوش_سرد_پارت_78


- «چرا البته.»

علی گفت: «دست پخت شیدا خانم حرف ندارد به همین خاطر می خواهند خوب ما را گرسنه کنند.» از محبتش تشکر کردم و گفتم: «الان وسایل شام را آماده می کنم.» به سمت آشپزخانه رفتم که صدای زنگ در بلند شد همه بی تفاوت نشسته بودند و با هم حرف می زدند و من و رضا مثل دو مجرم گناهکار به هم نگاه می کردیم. زنگ دوم که بلند شد پدرم گفت: «شیدا جان یکی این در را باز کند.» رضا با نگاهی پر از تردید به سمت در رفت گوشی اف اف را برداشت و شروع به احوالپرسی کرد. مطمئن شدم که خودشان هستند. وقتی رضا در را باز کرد پدر گفت: «رضا جان کی بود؟»

نگاهم به علی افتاد. او مات و مبهوت رضا را نگاه می کرد و رضا با چشمانی متفکر من را نگاه می کرد. به او اشاره کردم و گفتم: «برو استقبالشان آنها که نمی دانند ما کدام طبقه هستیم.»

رضا بدون کوچکترین حرفی رفت برای لحظاتی سکوتی سنگین بین جمع حاکم شد. میترا خودش را به من رساند و گفت: «شیدا شما عموجان را دعوت کردید؟» گفتم: «بله من از رضا خواستم برای پایان دادن به این کدورت ها عموجان را دعوت کنیم.» با لبخندی گفت: «کار بسیار خوبی کردید. امیدوارم همه چیز به خوبی حل شود.»

در این هنگام صدای بگو بخند عده ای را شنیدم. رضا عمو را به داخل تعارف می کرد و او وارد نمی شد. بعد از تعارفاتی که بین رضا و عمو رد و بدل شد بالاخره عمو وارد شد و بعد از آن همسرش و دخترش که دست پسرکی را در دست داشت، پسرکی پنج یا شش ساله. پدر رضا خودش را به براردش رساند و دو برادر همدیگر را در آغوش گرفتند. من هم کنار رضا جای گرفته و به جمع تازه وارد خوش آمد می گفتم. رضا آهسته گفت: «چرا علی نمی آید جلو سلام کند این کارش بی ادبی است!»

- «این قدر حرص نخور رضا، علی الان با خودش درگیر است نمی تواند باید به او حق بدهی.» زن عمو با نگاهی مهربان همه را می نگریست ولی شمیم سرد و بی تفاوت بود مادر در گوش علی چیزی گفت.

علی هم به آرامی ولی با عصبانیت پاسخی داد و بعد به سمت عمو آمد و با صورتی درهم و گرفته سلام کرد. عمو با خوشرویی علی را در آغوش کشید و بوسید. شمیم زیر چشمی علی را می پایید.

در رفتار علی و شمیم دقیق شده بودم. می خواستم بفهمم بعد از این همه سال آنها چگونه با هم روبرو می شوند.

اما علی وجود شمیم را ندیده گرفت و با او احوالپرسی نکرد که این کار او از چشم تیز زن عمو و همین طور عمو دور نماند و هر دو را ناراحت کرد. شمیم هم که گویی توقع چنین برخوردی را از علی نداشت سرش را پایین انداخت. من و رضا برای این که اجازه ندهیم در بدو ورود دلخوری شروع شود مرتباً به آنها تعارف می کردیم. وقتی میهمان ها نشستند من برای ریختن چای به آشپزخانه رفتم خوشحال بودم که آنها آمدند و در دلم دعا می کردم امشب بتوانم بین علی و شمیم را آشتی بدهم با این امید قصد ترک آشپزخانه را داشتم که رضا آمد و گفت:

romangram.com | @romangram_com