#آغوش_سرد_پارت_77
- «آره خواب است تا بیدار نشده باید کارهایم را بکنم.»
دستش را کشیدم و گفتم: «زود باش رضا خواهش می کنم تنبلی نکن.» با خستگی از تخت جدا شد. قبل از ظهر شیوا برای کمک آمد. تنها کمکی که او می توانست بکند نگه داشتن نیما بود. با آمدن او با خاطری جمع به کارهایم رسیدگی کردم و رضا هم با آرامش به کمک من آمد. رضا طی تماس تلفنی که با عمویش گرفت آنها را برای شام دعوت کرد و آنها به اصرار رضا دعوت ما را قبول کردند. عقربه های ساعت به سرعت می گذشت. همه آمده بودند غیر از عموی رضا. رضا نگاهی به من کرد که معنی نگاهش را فهمیدم. به دنبالش به اتاق رفتم و در را بستم.
- «چرا نیامدند؟»
- «نمی دانم. تو مطمئنی عمویت قبول کرد که بیاید؟»
- «مطمئنم وقتی که خیلی اصرار کردم گفت به خاطر دیدن بچه ات هم که شده می آیم.»
- «خب پس می آیند.»
- «ولی چیزی به ده نمانده. نمی شود همه را تا این وقت شب گرسنه نگه داشت.»
- «می دانم ولی یک کم دیگر هم صبر می کنیم.»
شیوا صدایم زد و گفت: «نیما گریه می کند.» در را باز کرده سراغ نیما رفتم.پدر رضا گفت: «شیدا جان نمی خواهی به ما شام بدهی؟»
romangram.com | @romangram_com