#آغوش_سرد_پارت_76


- «من دست تنهایم.به خدا خیلی کار دارم. بلندشو دیگر.»

- «گفتم که باشد.»

فایده ای نداشت به ناچار به او اجازه دادم تا کمی دیگر بخوابد به سراغ نیما رفتم او هم مثل رضا راحت خوابیده بود. اوایل رضا سحرخیزتر بود ولی از وقتی نیما متولد شد چون نیمه های شب برای خوردن شیر گریه می کرد او را هم از خواب می انداخت و باعث می شد او صبح ها خواب آلود باشد. ولی رضا هیچ اعتراضی نمی کرد ساعتی گذشت دوباره سراغ رضا رفتم و گفتم: «رضا جان هنوز هم می خواهی بخوابی؟ »جوابی نداد.

- «رضا با تو هستم.»

- «جانم.»

- «بیدار شو مگر نمی خواهی به عمویت زنگ بزنی.»

دوباره غلتی زد به سمت من چرخید با صورتی خواب آلود و خسته نگاهم کرد. گفتم: «سلام.» لبخندی خواب آلود به لب آورد. دستش را دراز کرد. دستم را گرفت و گفت «سلام»

- «بلند شو رضا همه کارهایم مانده باید بروی خرید»

خمیازه ای کشید و گفت: «آقا نیما خواب تشریف دارند؟»

romangram.com | @romangram_com