#آغوش_سرد_پارت_75
- «برو دوش بگیر این که غصه ندارد.»
رو به نیما با خنده گفتم:«ای پسر بد تو با این کارت بابا را از خودت ناراحت کردی یادت باشد هر وقت بزرگ شدی حتماً از او معذرت بخواهی.» رضا به اتاق آمد و گفت: «من می روم دوش بگیرم تو برایم لباس آماده کن باشد.»
نگاهش کردم. مثل مترسک دستانش را باز گذشاته بود. خندیدم و گفتم: «باشد برایت لباس می گذارم. زودتر برو که قیافه ات خیلی دیدنی شده.» و او با چشمانی عصبانی رفت. صبح بالای سر رضا نشسته بودم تا که بیدار شود.
- «زود باش رضا ساعت 8 است بلند شو دیگر چقدر می خوابی؟»
غلتی زد و با لحنی خواب آلود گفت: «ولم کن شیدا بگذار بخوابم.»
- «مگر فراموش کردی امشب مهمان داریم بلند شو.»
- «خوب داشته باشیم. کو تا شب!»
- «رضا تنبلی نکن باید بروی خرید.»
- «باشد می روم. حالا برو»
romangram.com | @romangram_com