#آغوش_سرد_پارت_74


- «و اگر نیامدند چی؟»

- «تو دعوتشان کن حتماً می آیند مگر نمی گفتی عمویت علی را خیلی دوست داشته، خوب در این شرایط عمویت از خدایش است که علی از شمیم خواستگاری کند.»

- «بسیار خوب من صبح به عمو تلفن می کنم امیدوارم پیش بینی ات درست از آب درآید». بلند شد و کنار نیما که آرام و آهسته به خواب رفته بود نشست و نفس های آرام او را نگاه کرد و رو به من گفت: «شیدا چرا نیما این قدر می خوابد؟ من صبح تا شب زحمت می کشم آن وقت این استراحت می کند.» و خم شد و او را بوسید.

- «رضا بیدارش نکن همه کارهایم مانده. با تو هستم رضا اگر بیدارش کنی باید خودت نگهش داری.» رضا بی تفاوت به من دوباره و چند باره او را بوسید و نیما بیدارشد. رضا خوشحال از بیدار شدن نیما او را بغل کرد و گفت: «آفرین پسر خودم. وقتی چشمانت را باز می کنی بیشتر می خواهمت».

- «چه فرقی می کند نیما به هرحال پسر توست چه خواب چه بیدار.»

- «بله درست می گویی ولی وقتی چشمانش را می بندد یاد این بچه ژاپنی ها می افتم.» از تعبیر او خنده ام گرفت و در حین خنده گفتم: «خوب او فقط یک ماه دارد قیافه اش به مرور عوض می شود.» حرفم که به اینجا رسید رضا با لحن گریه آلودی گفت: «شیدا به دادم برس بدبخت شدم.»

- «چرا مگر چی شده؟»

نگاهی به نیما کرد و گفت: «من را خیس کرد.» بلند شدم و گفتم: «اگر به حرفم گوش کرده بودی بیدارش نمی کردی الان خیس نمی شدی.» نیما را از آغوشش گرفتم و به سمت اتاق به راه افتادم که صدایم زد و گفت:

- «حالا من چکار کنم؟»

romangram.com | @romangram_com