#آغوش_سرد_پارت_72


در حالی که از غرولند رضا خنده ام گرفته بود نیما را بغل کردم و گفتم: «برو رضا دیرت می شود.»

به اتاق نیما آمد به در تکیه زد و ما را نگاه کرد. با تعجب گفتم: «چرا به ما زل زدی؟ خوب برو مگر نمی خواهی بروی سرکار گفته باشم اگر اخراجت کنند بیچاره می شویم.» با خنده به سمتمان آمد خم شد و نیما را بوسید و گفت:

- «ناقلا چه کیفی می کند توی بغلت خوابیده ولی من که بغلش می کنم صدایش تا هفته تا خانه می رود.»

- «چون تو ناراحتش می کنی.»

دوباره او را بوسید و گفت: «بله حق با توست من و نیما آبمان توی یک جوب نمی رود. خداحافظ.»



پایان فصل سوم

__________________

فصل چهارم

romangram.com | @romangram_com