#آغوش_سرد_پارت_71


- «باشد به شرطی که قول بدهی زیاد از من کار نکشی»

صبحانه اش را تمام کرده بود بلند شد و گفت: «کاری نداری؟»

- «نه فقط لیست چیزهایی را که لازم داریم برایت می نویسم عصر بروی بگیری.»

به اتاق رفت تا حاضر شود من هم به دنبالش تا وسایلش را جا نگذارد یقه لباسش را مرتب کردم و در همان حال گفتم: «رضا مراقب خودت باش با سرعت نرانی.»

خندید :« این را هر روز می گویی و من هم می گویم چشم.» کیفش را برداشته به دستش دادم و گفتم: «شالت را دور گردنت بینداز هوا سرد است سرما می خوری.» کتش را روی دستش انداخت شالش را هم به دور گردنش و گفت: «چشم دیگر چی؟»

- «دیگر هیچی برو.»

خندید و گفت:« اما از دست کارهای تو شیدا، همین کارها را کردی که هردویمان لوس شدیم. حالا من را که لوس کردی ولی این بچه را این طوری بد عادت نکن.»

- «بمیرم برای کم اشتهاییت. چطور لوس شدن برای تو خوب است برای نیما بد است.»

صدای گریه نیما بلند شد من با عجله به سمت اتاق او رفتم. صدای رضا را از پشت سرم شنیدم که گفت: «خدایا شکر. یک هوو کم داشتم که آن را هم نصیبم کردی. این نیم وجبی چشم ندارد ببیند من با تو حرف بزنم. خدا آخر و عاقبتمان را بخیر کند وقتی بزرگ شد تکلیف چه می شود.»

romangram.com | @romangram_com