#آغوش_سرد_پارت_70


- «شام»

- «جمعه چطور است؟»

- «تا جمعه که چیزی نمانده.»

- «به حد کافی وقت داری تازه شیوا و بیتا و میترا هم به کمکت می آیند.»

خندیدم: «نه آقا رضا من فقط کمک تو را می خواهم همین و بس.»

- «آهان، همین را بگو من بیچاره بشوم دایه این آقا زاده»

- «نه عزیزم تو باید توی کارهای خانه به من کمک کنی.»

با کشیدن آهی گفت: «بهتر است از خیر مهمانی بگذریم»

- «نه رضا حرفت را پس نگیر. الان گفتی سر حرفت باش دیگر»

romangram.com | @romangram_com