#آغوش_سرد_پارت_69


در این هنگام پرستاری وارد شد نوزادی را که درون پتویی بود به آغوشم داد نگاهی به صورت پف آلودش کردم خنده ام گرفته بود و در حالی که او را با مهر نگاه می کردم گفتم: «وای خدای من اگر رضا این را ببیند چه حالی می شود.» و صورت نرم چون گلبرگش را بوسیدم. در باز شد و رضا با دسته گلی در دست وارد شد. چشمان و لبانش هر دو می خندیدند. در آن لحظات تنها رضا را کم داشتم که با آمدنش دیگر چیزی نمی خواستم. کنارم آمد دسته گل را روی میز گذاشت و گفت: «تبریک می گویم شیدا تو بردی پسر شد.» مادر با خنده اتاق را ترک کرد. نمی دانم چرا؟ تنهایی من و رضا معنایی نداشت چون هر دو هم اتاقی ام هم حضور داشتند. رضا بچه را از آغوشم گرفت و گفت: «بده این پسر زشت را ببینم.» با خنده گفتم: «بگذار بزرگ بشود آن وقت می بینی کی زشت است.» شانه اش را بالا انداخت و گفت: «گمان نکنم این به قشنگی من بشود.»

- «از تو هم زیباتر خواهد شد آن قدر که دخترها به خواستگاریش بیایند.»

بچه را بوسید و گفت: «شیدا تو فکر می کنی آن قدر زنده بمانم تا در مورد خیلی مسائل با پسرم بحث کنم وقتی که جوان شد.»

- «رضا این حرفها چیست که می زنی! اگر می خواهی بدانی تو را بیشتر می خواهم یا نیما را باید اعتراف کنم تو را. حالا که دانستی ادامه نده.» سرش را کنار گوشم آورد و گفت: «نترس شیدا تا من نوه هایم را نبینم از کنار شما تکان نمی خورم.» و بعد با لحنی لذت دار و پر از اشتیاق گفت: «شیدا چقدر دوست داشتم تو و این فسقلی را با هم در آغوش بگیرم.» با خنده گفتم : «بهتر است تو مثل بقیه احساساتت را کنترل کنی.» کنارم نشست و گفت: «حالا وقتی من سرکارم این جای من را می گیرد.»

- «خیلی هم دلت بخواهد.»

- «دلم که می خواهد ولی آخر این خیلی زشت است.»

- «خوب باشد» و بعد با لحن کودکانه ای گفتم: «بگو باباجون بگذار بزرگ بشوم آن وقت اگر توانستی باز هم بگو زشت.» نگاه با نمک و خنده داری به من کرد و گفت: «بهتر است من کم کم بروم.» اسم پسرم شد نیما. این اسم انتخابی رضا بود و من به انتخاب او احترام می گذاشتم با تولد نیما زندگی مان از قبل شیرین تر شد. یک ماه گذشت موقع صرف صبحانه رضا گفت: «باید به مناسبت تولد نیما یک میهمانی بدهم.»

- «فکر خوبی است موافقم.»

- «به نظر تو شام بهتر است یا نهار.»

romangram.com | @romangram_com